هی...! انگار که برگشته ام به سال دوم و سوم لیسانسم! وقتهای تازه بیست سالگیها... من شاید بنظر بیرونی، زندگی ِ خیلی معمولی یی را تا به امروز تجربه کرده باشم: لیسانس گرفتم، طی تصمیمی به انگلستان آمدم و همچنان دارم درس میخوانم. یک زندگی که معمولی ست و چیز خاصی تویش نیست. اما وقتی به آن تودرتوهای خودم نگاهی می اندازم، بسیار بحرانها از سرم گذشته... درونیاتم همیشه بیشترین انرژی و وقت را از من گرفته اند و به همین خاطر هم هست که من بیشتر خودم را درون گرا می یابم تا برون گرا...
روزگار عجیبی بود روزهای سال دوم و سوم دانشگاهم در تهران. روزگار ِ ملتهب حس ها و آزمون ها... دخترک داغ و پر انرژی یی که باد در سرش بود و دنیا مال او بود، آینده از آن ِ او بود و راه خودش را میجست. راهی که منحصر بفرد ِ او بود، چون هیچکس چون او نبود! ... آقای "میم" بی شک از تاثیرگذارترین آدمهای های زندگی من بوده... مردی که حس عمیقم به او، چشمانم را بروی بسیار ندیده هایم باز کرد، آنچنان نیرویی به جانم بخشید که بتوانم تمام آنچه بعدترها بسرم آمد، از سر بگذرانم... روزگار غریبی بود... زمانی که خدا جلوی چشمانم مُرد، آنهم با درد و اشک، که چه شبها من از بالینی خیس از اشک در سوگ ِ خدایی که تا به آن شبها، همیشه بود و همیشه یاریگر بود و همیشه در پس ِ سختگیری اش هم حکمتی نهفته بود، بر میخواستم... شبهایی که خدا جان می داد... آنهم با جان کندنی از من... گرچه دردی داشت که تا هنوز هم چنان دردی را دیگر تجربه نکردم، اما چه باکم بود! چرا که گرچه خدا میمُرد، اما "ابرمردی" زاده میشد که جایگاه خدایم را می گرفت... من به " ابرمرد" ایمان آوردم... جالب است که برای من، از آن پس، خدا، همیشه جنس مرد بوده است (چون زنم؟!). زنها برایم بیشتر شکل کتاب مقدس اند تا خدا. زنان معدودی هم بوده اند که بر من تاثیرگذار بوده اند... و این مردان-خدایان با آن کتابهای مقدس، زندگی مرا شکل دادند و من پیشترک رفتم...
الان که نگاه میکنم، بزرگترین خصلت در من که به اینجایم کشانده/رسانده، قدرت خطر کردنم بوده. ریسک کردن و قمار، ذاتی من است. سر نترسی که بقول صفورا گاهن از عقل هم نیست! حالا که ایستاده ام و خود-شکافی ام گرفته امشب، نگاه می کنم ببینم چی را با چی معامله کردم؟!؟ آنهمه جنگیدنها و تب ها و ملال ها و سختیها و رنجها برای چه بود؟ و بیرحمی ها از طرف کسانی که دوستشان میداشتم و از من هم... چی را می خواستم داشته باشم؟ آنوقتها فکری و حسی مرا بی مهابا و رویین تن به جلو می برد. ایمانی عظیم به "مرد"!... در دنیای آن روزهای من، دنیا با خدای من/مرد من معنا پیدا میکرد. دنیای ایده آلی که من در ذهن خودم می پروراندم و توضیحی هم برایش نداشتم. دنیایی که می دانستم اینی نیست که من می بینم، ولی چه میخواستم خودم هم جوابی برایش نداشتم! فقط میخواستم آنی که بود نمی بود!...دنیایی که توضیح داده نمیشد و لاجرم، فهم نمیشد. مادرم درک نمی کرد و دوستانم هم به دور بودند... و من دخترکی بی دفاع که فقط می فهمیدم که باید پافشاری کنم تا نپذیرم آنچه برایم خواب می بینند وگرنه سرانجامم مرگ است. مرگی که معنایش زنی خانواده دار بود که زندگی و شوهر خوبی دارد، صبحها سر کار میرود، مادر خوبی برای بچه هایش و زن خوبی برای همسرش است. و این برای من آن وقتها از مرگ هم بدتر بود. ترجیح میدادم خودم را حلق آویز کنم تا اینکه تن به آن ازدواج بسپارم. و دیدیم که تا سرحدهایش هم رفتم اما از لب مرز باز گشتم...
یادم هست آنروزها عزیزی روزی گفت: شایا! آدمها آفتابه نیستند نمیتوانی هی پر و خالی شان کنی! باید بپذیری محدویت هایت را" و راست میگفت تا آنجا که خودش از من می فهمید. و البته چه خوب مرا می فهمید. اما چیزی که او آنروزها ندید، درد عجیبی بود در درونگاهها و سیاهچاله هایم از مردی که جای خدایم گذاشته بودم و او کم خدا بود! و من اینرا به هیچ رو بر نمی تابیدم... خدایم را با دستان خودم کشته بودم و دردها کشیده بودم تا مرد را به جایش بنشانم و نشانده بودم اما این خدا کم خدا بود! برمی آشفتم. حالا آن خدا هر چه می گفت که آدمها وقتی با هم برخورد می کنند، صدایشان در میآید وگرنه آن عشق افلاطونی و ذهنی که می شود با هر کسی داشت، وقتی دو وجود با هم تلاقی می کنند، آنهم دو وجودی که ساخته و پرداخته شده اند از قبل و قوامی یافته اند، آنوقت است که اختلافها بروز می کند، این طبیعی ست و طبیعی تر هم هست و چه و چه... دخترک من کاملن کر میشد. اصلن نمی شنید. خدا باید خدا می بود و بس. و نه فقط این! نه تنها خدا باید خدا می بود که من هم تنها خلیفه و تنها حکمران بی بدیل تمام سرزمینهایش! کمتر را برنمی تافتم. شهروندی این سرزمین؟ حاشا!... طبیعی و ذاتی و روند و امثال اینها، کلماتی نبودند که من معنایشان را بفهمم. کلمات دنیای من نبودند. کر بودم نه فقط با گوشهایم که با تمام وجودم منکرشان شدم... و وقتی مرد میمُرد، من ترک کردم... همه چیز را... گذشته ام را... مرد را... دوستانم را... خانواده ام را... کشورم را... و براستی که "رفتن" و "گریز" را اینچنین معنا می کنند اگر کنند!!!...
سالها گذشت، آنهم به سختی، تا دخترک ببیند که تمام زندگی اش را با یک اتاق طاق زده است!... به تنهایی خود خواسته تن در دهد و بخواهدش هم. اینجا هم من مطلق گرا بوده ام! اینجا هم من تمام مدت تمام تلاش خودم را کرده ام تا خلوتی داشته باشم که فقط مال من است!... سرزمین کوچکی که پادشاهش تنها خودم هستم. مثل همان پادشاه توی آن سیاره در مسیر مسافر کوچولو که خودش تنها فرد سیاره کوچکش بود و پادشاه هم خودش بود، رعیت هم!... و به این نتیجه هم رسانده شده ام که تنهایی آدمی (منظورم از آدمی اینجا همانا خودم می باشد!) را چاره ای نیست. کار می کنم، مرد و زن در زندگی ام می آیند و می روند اما اتاق تنهایی ام مال خودم است... دردناک هست ولی خواسته امش هم!...
"اما"ی بزرگی اما چند وقتی است خود را جلو چشمانم علم کرده است! هی سرش را زیر آب می کنم، بزرگتر سر برمی آورد... خودم هم لبخندم می شود وقتی به سارا می گویم که دچار عوارض جانبی ِ مدرنیته شده ام! بلند می خندد اما توی خنده اش درک هم هست. می بینم توی نگاهش که می فهمد دردی را که به مسخرگی نشسته ام... من معلق ام... خدایی که در من مُرد، مردی که خدا نبود، دخترکی که دستانش به هیچ جا بند نیست، دستگیره هایش را همه را خواسته و ناخواسته بریده است و بریده اند، و دورنمای بودنش مرگی ست که معمولیتی قطعی ست... بوی فرو پاشی...
مثل آنروزها، آنروزهای قدیم، دوباره به ته چشمان آدمها خیره می شوم... به آسمان بر نمی گردم! آسمان برایم از پی و بن فرو ریخت. دیگر بر نخواهم گشت بدانجا... نجات دهنده ای بر زمین می جویم... نیست؟ می دانم!... حالا با تجربه ای ده ساله می دانم که نیست!... اما دوباره می جویم!... شاید اینجا، آن خصلتهای شرقی ام بیشتر خود می نمایاند. غربیها بنظرم راحت ترند. بعد از مرگ خدایشان، خیلی زیبا، رو به "انسان" کردند. قهرمانها را هم دیدند و امروز چه انسانی تر و آرام ترند و چه همه به کار زمین مشغولند و بلد شده اند. هه! هیچ پیامبری از اینجا بر نخاسته! همه شان از سرزمینهای من برخاسته اند! خنده دار است دانستنش، اما، گاهگاه آن حسی که بیشتر می خواهد، خدا می طلبد و یاری کننده ای می جوید، همچنان باقی ست... زندگی کردنی اینگونه که من دارم، این حس ها را بس تعدیل کرده و از من دختری واقع بین تر ساخته ست. اما با اینکه پاهایم به زمین چسبیده اند، سرم هنوز در آسمانهای بلندی می چرخد که گاه بدجوری به سرگیجه می افتد...
بر او ببخشایید
پاسخحذفبر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب میشود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار ساله اندامش را
آشفته میکند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شماست
در خاکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند
فروغ فرخزاد