ندا امشب رفت... تمام امروز و طول راه تا هیترو را داشتم به این فکر میکردم که دخترک یکسال و نیم اینجا بود، نرفتم و ندیدمش، حالا که دارد از این کشور میرود، میروی که چه کنی؟ تمام این مدت نرفتی مگر بتوانی روزی درست ببینی اش... که هی گم نشوم و گم نشود در سوالهای بیهوا و درمانده شوم و درمانَد از جوابهای ناتمام و گاهن سربالا، چرا که سوالها از تو خواهند پرسید و جوابها به جمله ای حق را ادا نخواهند کرد و تو ناتمام میمانی... او ناتمام می رود... و چه حس گسی بود...
اما رفتم تا ببوسمش...
سفرت خوش دختر جان...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر