سرخوشانه- در راستای خرید- درمانی خوشایند

در راستای حال ِ ناخوش زدایی این چند روزه اخیر، توی راه کتابخونه، از یه کنار، وارد یک یک مغازه ها شدم و از هر کدوم یه چیزی خریدم! حراج هم زده بودن (نزده بودن هم این کردیت کارتا بدرد کی میخورن اگه بدرد امروز نخورن؟!) از این یکی یک عدد تاپ، از بغلیش دو تا دامن تابستونی خوشرنگ یکی بالا زانو یکی پایین زانو، دوباره یه تاپ دیگه از اون یکی، یک عدد کلاه خاکی رنگ که کنارش یه پاپیون داره، یه جفت گوشواره ی آبی بلند از دستفروشه و آخرش هم یک عدد بستنی قد خودم! بعدم با کلی پلاستیک آویزون از دوش و دست و کوله م وارد کتابخونه شدم!... الان هم اولن کلی ذوق دارم و دلم میخواد همه ی این لباسا رو همینجا یکی یکی بپوشم (اِ؟! :دی)، دومن کلی از خودم تو آینه خوشم میاد با این کلاه و این موهای خیلی پسرونه ی مشکی م، سومن الان هم از رودرواسی با خودم و روبرته که اینجا تو کتابخونه نشستم وگرنه جام تو استخر بود و هی تن به آب دادنم آرزوست و پشت بندش یک عدد قهوه موکا با کلی خامه روش هوسم است، چهارمن بر من که عیان ست، از تو هم پنهون نباشه، کلی احساس خوشتیپی و خوشگلی به م دست داده شدید!...

خیلی بی جنبه و خود شیفته ام؟؟ خب اوهوووم!...

پ.ن. خدا قبول کنه و این کک ِ توی دامنم و این میخ این صندلیه اجازه بدن، یه کمی به کارمان برسیم! شب شد دخترجان!

مشکل حکایتی ست که تقریر می کنند...

آدمیزاد است دیگر!...

گاهی حواسش جمع خودش نیست خب!...

گاهی بیخودی زیادی خیالش از خودش راحت ست خب!...

زندگی اما!... انگار نشسته منتظر ببیند چی را داری انکار می کنی، برمیدارد همانرا صاااااف می گذارد کف دستت... بعد می نشیند و بِرّ و بِر نگاهت میکند، با نیشی تا بنا گوش هم!...

یه مسلمونی پیدا نمیشه منو ببره امامزاده داوود حالمو خوش کنه؟؟!؟...

...

نشانه ها!...

زن زیباست
اما از آن زیباتر
رد گامهایش بر نوشته های ماست
...

(نزار قبانی)

مردیها

اما اینک، گزینه ها بیش ترند و بازار سیاه، زیبایی را در توبره انحصار نپیچانده؛ اینک حتی حجاب هم، سهمی از حسن در حد نصاب ساقی سیمین ساق را، زکات چشم های گرسنه می کند، از آن اساطیرالاولین کم تر خبری است... نیز عقل رشد یافته، گاه مهار نفس وحشی را به چنگ می فشرد، و فرد، از خوف جریمه های حقیقی و حقوقی،بیش از پیش در دامن قناعت درمی کشد... این البته قناعتی زاهدانه نیست، احتیاطی عاقلانه است. گاه پیش از آنکه بر لبه پرتگاه قرار گیرند و کار از کار بگذرد، حذر می کنند و به گوشه احتیاطی سرد و سیاه پناه می برند، می گذارند تا خیال، این جانشین سبک پای تن، به نیابت از آن، و بی ترس از مکافات، به هر سرایی سر کشد هر آن چه از میل در انبان دارد بیرون ریزد و خود را از لذت لبریزکند، و در این میان مردان، که درعشق شان شاید سهم غده ها و عقده ها بیش باشد، گاه با بدنام کردن عشق بی قیمت رمانتیک، به راسته عشق فروشان می روند، کاری که زنان هر گز نمی کنند!...

(درباره عشق-مرتضي مرديها)

پ.ن 1. یعنی رسمن یه جوری نوشته که سانسورچی رو هم تو رودرواستی انداخته

پ.ن.2. چه روزگاری بود!... روزگاری نه چندان طولانی که زیر یک سقف با این مرد کار می کردم... سال 82... خیلی خیلی جوان بودم اما تلاطم روح عصیانگرش را میتوانستم بو بکشم... هنوز آن نگاه جدی و مبارز- جویش را خوب یادم مانده و آن لحنش وقتی مرا "خانم مهندس" صدا میزد

بالاخره بیدار شدم!...

دیشب حوالی 8 شب، بعد ِ 2 ساعت نشستن توی بار ِ نزدیک خونه و نوشیدن یک پاینت تاپس ِ خنک تو گرمای خوشایند بیرون بار و دیدزدن ملت ِ آفتاب ندیده و لخت کرده و فکر کردن به اینکه چه همه دلم خواسته بود تو تهران هم با همین تاپ و شلوارک راه برم و چه همه هواش می طلبه، اومدم خونه و همینجور که نشسته بودم به اینترنت گردی با نوشیدن گیلاس شراب سفیدم، بعد ِ یک ماه داشتن اینترنت ذغالی و فیلترینگ و این مسایل، و هنوزهم دارم با این اینترنت 40 گیگی م عقده گشایی ها می کنم، آره! حوالی ساعت 8 یهو فیلم دیدنم گرفت! اونم چی؟ "آخرین تنگو در پاریس"!!!! اصلن هم نمیدونم چرا این فیلم یهو اومد تو کله م و چقدم حتی شک هم نکردم به دیدنش و حتی هیچ گزینه ی دیگه ای هم نیومد تو کله م!... خلاصه که شایا به دست رفتم رو تخت دراز کشیدم و دکمه ی پلی فیلم رو زدم. هنوز یه ربعی از فیلم نگذشته بود که هی چشمام صفحه رو دوتا دوتا تا نصفه دید و بنده فقط حالیم شد که شایا رو گذاشتم پایین تخت، چشم که باز کردم 9 صبح امروز بود!... 12-13 ساعتی یه نفس خوابیدم...

چه خسته م بودااا...

شرابشم قطعن مرغوب بوده!

گاهی که اشک توی دل آدم حلقه می زند...

هه! هیچ کس جز خودم نفهمید که اینبار آمدنم به ایران چه همه فرق داشت با همیشه ام...

چه همه رفتم که دیگر نمانم!...

چه همه بودم تا دیگر نباشم!...

نگاهت کنم، اما توی ذهنم تاب بخورد که دیگر نمی مانم... هی! جان ِ من! آمده ام که بروم... ازین روست که اینچنین آرام به جانت نشسته ام... اما تو نمی بینی این تاب را...

...

دلم میخواست می نوشتم که من آدم ِ سوداهای ملتهب و جنون های آنی ام...

نمی نویسم اما...

واشک توی دلم حلقه می زند...

شرح حال

نمی‌دانم از دلتنگی عاشق‌ترم
یا از عاشقی
دلتنگ‌تر؟

فقط می‌دانم
در آغوش منی
بی آنکه باشی
و رفته‌ای
بی آنکه نباشی

(ع. معروفی)

قرص برا پریشانحالی تو داروخونه تون پیدا میشه آقا؟!؟

تو را به اندازه ی خودت که نه، به اندازه ی آنی که حس بلندپروازم دوست دارد، دوست میدارم...

آقا! میتونین کمک کنین این تن خسته رو به این گردنتون بیاویزم؟...

14- جزیره

دوباره از کندوی زنبور به غارم برگشتم...

خسته ام... اما خوابم نمیبره...

برم بشینم یه کم حسین پناهی گوش بدم!!! مدتها بود حسین پناهی توی لیستم نبود!... امشب اما دلم خواسته...

13- ؟!

چه همه عاشقیت!...

خدا هم که نرو نیست با عاشقیت!...

12- کنگلویی که ورسک شد!

بلندای کوه و آتش و آبشار و یاران موافق و خلوت در جمع...
میشد همونجا از خوشی مُرد...
به خدا...

11- دشت امروزم!

- اوووووووَه! لامصصصصصب این کمره یا فنره؟!

- به به چه خانوم بافرهنگی! بیخیال! بیا بریم بابا! (پشت چراغ قرمز)

- اولی: این یکی خوشکله ها! دومی: سینه هاش کوچیکن ولی! (نخودی می خندند)

- عزیزم کجا میری! بیا که دل منو بردی، باز دلمو سوزوندی (با آهنگ)

- شماره موبایلمو لااقل داشته باش عزیزم! (با لحن بابا اتی!)

- و...

10


*مساله واقعن شکل و قیا فه شون نیست. مهم این ادبیاتشونه که بقول معروف میترکونه! زبان متلک گو، هرزه، نامهربان و طلبکارشون. خب برام خیلی سخته باور کنم پس از پایان مهمونیشون، یا چه میدونم، بعد از قدم زدنشون توی پارک یا موقع حساب کردن دنگ کافی شاپشون، یهویی یکی برگرده به اون یکی بگه: "آه رومئو! رومئو! تو چرا رومئو هستی؟! بخاطر من نام پدرت را انکار کن و نامت را نپذیر، یا اگر چنین نمی کنی، عشق سوگندخورده ی من باش. آنگاه من دیگر یک کاپولت نخواهم بود"... خب من بجای این میشنوم، این به اون میگه: فاکت آپ کردی ما رو به موت قسم! یا مثلن می شنوم: چه تریپ لاشی ورداشتی واسه من!... الان داشتم میومدم یه دختری به پسری اینو می گفت!...

*من آدم مریضی نیستم. نه! فقط میخوام کنار حقیقت و واقعیت بایستم. من امشب اون تک گویی رو اجرا نکردم. میخوام بگم من در زندگیم بعنوان بازیگر شاید نقشهای احمقانه ی زیادی رو بازی کنم، اما امشب بازی نکردم چون امشب دلم نمیخواست نقش احمقی مثل لارنس رو بازی کنم چون بنظر، اون خیلی ریاکارانه (مشکل از این بخششه!)، جای "معصومیت" و "حماقت" رو عوض می کنه و میخواد ما باور کنیم که تراژدی یعنی حماقت. اینجاست که من انگشت میذارم و میگم شکسپیر فقط یه نمایشنامه ننوشته، میخواسته جهان رو وارونه کنه، اون میخواسته قصه ی حماقت رو به جای تراژدی به خورد ما بده تا خانواده ی کاپولت ها و مونتوگوها، دیگه نه به حماقت فکر کنن و نه بفهمن که چرا جهان اینقدر اصرار به حماقت داره! او میذاره تا کاپولت ها و مونتوگوها با یک ابراز تاسف خشک و خالی بذارن و برن تا جهان فقط به حال رومئو و ژولیت گریه کنه... من امشب این تکگویی را اجرا نکردم چون یادم اومد دیگه خیلی وقته حتی برای خودم هم دیگه عشق اون معنای معصومیت رو نداره... یادم افتاد عشق مثل طعمه ای شده که همه ی ما برش میداریم و باهاش در چرخ دنده های دستگاهی فرو میریم که کارش فقط خورد کردن و له کردن ماست...

(از تکگوییهای افشین هاشمی در تئاتر "لارنس راهب"- کارگردان: عباس غفاری- تالار سایه- تئاتر شهر)

9

از همان ابتدای سلام و احوالپرسی با یک یک فامیل، دیده بودم که چه حواسش جمع ِ من است. و وقتی وسط آنهمه آدم، صندلیش را بلند کرد و راست آمد کنار من که روی مبل کناری چهارزانو نشسته بودم، گذاشت، دیگر مطمئن شدم که اشتباه نکرده ام... حالت خوبه؟ اصلن عوض نشدی اینهمه سال! ولی خوشکلتر شدی ها! (و چشمک نرمی می زند)... و آن وسطها می پرسد: ببینم! تونستی اون زندگی رو که اونروزها میگفتی و میخواستی، داشته باشی؟ راضی هستی؟... به لبخندی سرم را تکان میدهم که یعنی راضی ام. نگاهش آرام و موقر و چه همه رفیق است با من. در حین اینکه با لبخند و آرامش، در ملاء چشمان کنجکاوی که می دانند من و او دیرزمانی، با هم داستانی داشتیم و تاریخچه ای، می نشینم توی نگاهش که چه همه دوستانه و مهربانانه دوخته است به چشمانم و حین اینکه بریده و کوتاه جواب سوالهایش را میدهم، به این فکر میکنم که چه همه مرد بود این مرد!... بیاد می آورم که چه عاشق بود و چه همه با همه ی عاشق ها متفاوت بود و حقیقتن چه دل بزرگی داشت... به این فکر میکنم که چه همه آزارش دادم و او اما چه همه فهم و بزرگواری روانه ی جانم کرد و چه همه یاریگرم بود و چه درکم کرد وقتی که پاهایم آنچنان برای بُریدن و گریختن خیز برداشتند... و حالا که او صندلی اش را کشیده کنار من و از زندگی ام می پرسد و من نگاهش می کنم، نمیدانم چرا یاد آنروز آخر می افتم!؟... آنروزی که با هم بالاتر از میدان فردوسی راه رفتیم و او با صدایی که دیگر حالا کلی گرفته بود و میرفت که از درد به اشک بنشیند، دستم را فشرد و گفت: خب! حالا خوشحال باش! امیدوارم به آنچه میخوای برسی. ولی میخوام بدونی که من دوستت میدارم. تو را من بیش از فقط یک زن دوست میدارم... تشنه ی کلمه ای بود از من. می دانستم. ولی حالم خرابتر از آنی بود که بتوانم حتی کلمه ای بر زبان بیاورم. سکوتم دردش می داد اما یارای گفتنم نبود: بیا بریم برات آخرین مریم را هم بخرم... و من مثل گوشت قربانی، بی هیچ حرفی دنبالش رفتم توی گلفروشی، با هم بیرون آمدیم، چشمانش نمناک بودند، دستم را گرفت و گل را توی دستهایم جا داد و بعد خم شد و پیشانیم را بوسید: مراقب خودت باش... و من پشت کردم. اشکهایم درشت و بی مهابا روی گونه هایم می ریختند. نمیخواستم ببیند... نمیدانی و حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی که آن لحظه، چه ها می کشیدم... فقط تجسم درد بود و درد بود و درد، در تکاتک سلولهای جسمم، جانم، بودنم... و چه دردی؟ دردی خودخواسته که تمام زندگی ام را برای خریدنش داف ریخته بودم!... خودم خواسته بودم اما لعنتی دردی داشت... سریع پیچیدم توی اولین کوچه، بی اینکه به عقب نگاه کنم... نگاه سنگین و دردناکش را روی پشتم حس می کردم... تمنای حرفی... انتظاری کشنده... توی کوچه دویدم. توی درطاقی یکی از خانه ها با نفس نفس و هق هق نشستم. و نمی دانم چه مدت زار زدم و گریستم و گریستم و گریستم... هق هقی که براستی جانم بالا می آمد... تمام شده بود... تمام شده بودیم...

حالا بعد از ده سال، نشسته روبروی من و من به این فکر می کنم که این همان مردی ست که من این زندگی را که الان دارم، سهم بزرگی اش را مدیون اویم... مرد دل گنده ای که پا روی احساس خود گذاشت تا من بروم و بزرگ شوم و ببالم، آنطور که خود خواسته بودم، با خودخواهی هم... که نپیچید و گذشت و بندم نشد وقتی که دیگر پریده بودم و از قبلترها رفته بودم...

فکر می کنم: صادقانه شایا! اگر می شد و دوباره بر می گشتیم به آن روزها، اینبار حاضر بودم که با او بمانم؟ پشیمان نیستم؟؟!... جوابم بی شک هنوز هم "نه" است... اگر میشد که دوباره برمی گشتم به ده سال پیش، براستی همان می کردم که آنروزها کردم. نه فقط پشیمان نیستم که چه همه پُر می شوم و لبریز از آنهمه توان و آنگونه بودنم و سرشار می شوم از حس خوبی که چه همه خودم بودم و چه همه صادق بودم و گرچه آزارش دادم اما چه همه زلال بودم و یکرنگ با خودم و حس هایم و با او هم...

حالا که نشسته کنارم و با آن چشمهای روشنش توی چشمهایم نگاه می کند، به این فکر میکنم که کاش بداند که چه قدر می نهم بزرگی اش را... بزرگی دلش را... که چه سپاسگزارش هستم و چه همه دوست و بزرگ می دارمش...

همسرش که می آید و کنارش می نشیند، نگاه از نگاهم می گیرد و لحنش، حالا که چیزی برای جمع تعریف می کند، مثل استاد دانشگاه است!...

8- سوال دارم

بسیار مایلم بدونم که دقیقن این "جای گرم" کجاست که همه ی دوستان و فامیل و آشنایان ِ عزیز معتقدند نفس من داره از اونجا میاد؟!!!!

7- پسر!

موهایم بر بادها رفتند...
گلبرگ- خیابان کرمان- کوچه زرین قبایی...

6- لواسانات

راستی که بنظرم، هستند حس هایی و انجام کارهایی که به دلشکستگی و دلتنگی بعدهایشان می ارزند!...

اینجا زیاد فرقی نکرده بود از آن سالها... فقط ساخت و سازش بیشتر شده بود و سبزی اش کمتر... اما هنوز هم زیبا بود...

5- ه.ا. سایه به سعی شایا

پیش تو جامه در برم
نعره زند
که بردَرَم
...

4- خدا را! مددی...

دروغ چرا... چه همه غافلگیر شده ام... چه همه انتظار نداشتم از خودم که هنوز هم دلم آنچنان پر بکشد به هوای آن ‌لحظه‌های داغ و ملتهب ِ تکرار نشدنی... که چنانم به اشک بنشانند...

دروغ چرا... چه همه از حجم اینهمه پیش بینی نشدگی حس هایم درمانده ام... چه می دانستم که سیاهیهای چشمانم اینهمه دودو می‌زنند پی ِ بارقه‌ای، کورسويی، خردک شرری... چندین گاههاست که مردان ِ حادثه خاموش اند... اما چه همه غافلگیر شده ام با اینهمه حجم دلتنگی برای آن همه بی کله گیها و بر لبه ی تیغ راه رفتن ها و به مویی آویزان بودن ها و جنون ها و گاه های آنی ِ رفتن های بی مقدمه و برگشتن های ناگهانی...

دروغ چرا... هنوز هم چه همه دلم هُری پایین می ریزد و چه همه بر ملا میشوم با وجود تمام سعی یی که می کنم...

3- دربند

رنگین کمانی ست
پشت پلکهایم
باریده ام انگار...
...
...
...

پ.ن ِ فرداش. و بقول رویایی "انسان تنها وقتی برهنه می شود، عجیب می شود"...