از همان ابتدای سلام و احوالپرسی با یک یک فامیل، دیده بودم که چه حواسش جمع ِ من است. و وقتی وسط آنهمه آدم، صندلیش را بلند کرد و راست آمد کنار من که روی مبل کناری چهارزانو نشسته بودم، گذاشت، دیگر مطمئن شدم که اشتباه نکرده ام... حالت خوبه؟ اصلن عوض نشدی اینهمه سال! ولی خوشکلتر شدی ها! (و چشمک نرمی می زند)... و آن وسطها می پرسد: ببینم! تونستی اون زندگی رو که اونروزها میگفتی و میخواستی، داشته باشی؟ راضی هستی؟... به لبخندی سرم را تکان میدهم که یعنی راضی ام. نگاهش آرام و موقر و چه همه رفیق است با من. در حین اینکه با لبخند و آرامش، در ملاء چشمان کنجکاوی که می دانند من و او دیرزمانی، با هم داستانی داشتیم و تاریخچه ای، می نشینم توی نگاهش که چه همه دوستانه و مهربانانه دوخته است به چشمانم و حین اینکه بریده و کوتاه جواب سوالهایش را میدهم، به این فکر میکنم که چه همه مرد بود این مرد!... بیاد می آورم که چه عاشق بود و چه همه با همه ی عاشق ها متفاوت بود و حقیقتن چه دل بزرگی داشت... به این فکر میکنم که چه همه آزارش دادم و او اما چه همه فهم و بزرگواری روانه ی جانم کرد و چه همه یاریگرم بود و چه درکم کرد وقتی که پاهایم آنچنان برای بُریدن و گریختن خیز برداشتند... و حالا که او صندلی اش را کشیده کنار من و از زندگی ام می پرسد و من نگاهش می کنم، نمیدانم چرا یاد آنروز آخر می افتم!؟... آنروزی که با هم بالاتر از میدان فردوسی راه رفتیم و او با صدایی که دیگر حالا کلی گرفته بود و میرفت که از درد به اشک بنشیند، دستم را فشرد و گفت: خب! حالا خوشحال باش! امیدوارم به آنچه میخوای برسی. ولی میخوام بدونی که من دوستت میدارم. تو را من بیش از فقط یک زن دوست میدارم... تشنه ی کلمه ای بود از من. می دانستم. ولی حالم خرابتر از آنی بود که بتوانم حتی کلمه ای بر زبان بیاورم. سکوتم دردش می داد اما یارای گفتنم نبود: بیا بریم برات آخرین مریم را هم بخرم... و من مثل گوشت قربانی، بی هیچ حرفی دنبالش رفتم توی گلفروشی، با هم بیرون آمدیم، چشمانش نمناک بودند، دستم را گرفت و گل را توی دستهایم جا داد و بعد خم شد و پیشانیم را بوسید: مراقب خودت باش... و من پشت کردم. اشکهایم درشت و بی مهابا روی گونه هایم می ریختند. نمیخواستم ببیند... نمیدانی و حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی که آن لحظه، چه ها می کشیدم... فقط تجسم درد بود و درد بود و درد، در تکاتک سلولهای جسمم، جانم، بودنم... و چه دردی؟ دردی خودخواسته که تمام زندگی ام را برای خریدنش داف ریخته بودم!... خودم خواسته بودم اما لعنتی دردی داشت... سریع پیچیدم توی اولین کوچه، بی اینکه به عقب نگاه کنم... نگاه سنگین و دردناکش را روی پشتم حس می کردم... تمنای حرفی... انتظاری کشنده... توی کوچه دویدم. توی درطاقی یکی از خانه ها با نفس نفس و هق هق نشستم. و نمی دانم چه مدت زار زدم و گریستم و گریستم و گریستم... هق هقی که براستی جانم بالا می آمد... تمام شده بود... تمام شده بودیم...
حالا بعد از ده سال، نشسته روبروی من و من به این فکر می کنم که این همان مردی ست که من این زندگی را که الان دارم، سهم بزرگی اش را مدیون اویم... مرد دل گنده ای که پا روی احساس خود گذاشت تا من بروم و بزرگ شوم و ببالم، آنطور که خود خواسته بودم، با خودخواهی هم... که نپیچید و گذشت و بندم نشد وقتی که دیگر پریده بودم و از قبلترها رفته بودم...
فکر می کنم: صادقانه شایا! اگر می شد و دوباره بر می گشتیم به آن روزها، اینبار حاضر بودم که با او بمانم؟ پشیمان نیستم؟؟!... جوابم بی شک هنوز هم "نه" است... اگر میشد که دوباره برمی گشتم به ده سال پیش، براستی همان می کردم که آنروزها کردم. نه فقط پشیمان نیستم که چه همه پُر می شوم و لبریز از آنهمه توان و آنگونه بودنم و سرشار می شوم از حس خوبی که چه همه خودم بودم و چه همه صادق بودم و گرچه آزارش دادم اما چه همه زلال بودم و یکرنگ با خودم و حس هایم و با او هم...
حالا که نشسته کنارم و با آن چشمهای روشنش توی چشمهایم نگاه می کند، به این فکر میکنم که کاش بداند که چه قدر می نهم بزرگی اش را... بزرگی دلش را... که چه سپاسگزارش هستم و چه همه دوست و بزرگ می دارمش...
همسرش که می آید و کنارش می نشیند، نگاه از نگاهم می گیرد و لحنش، حالا که چیزی برای جمع تعریف می کند، مثل استاد دانشگاه است!...
چه جانها می دهی جانا چه جانانه...
پاسخحذفتو مثل یه پرنده ای، مثل همون جغدک کوچولوی من (تو که ناراحت نمی شی بهت بگم مثل جغدکی؟) که ساخته شده برای پرواز... بی ذوقی می خواد که پرنده ای مثل تو رو بگیرن و بندازن توی قفس... قشنگیت به همون پرواز بلندته.. به همون سوار شدن روی دوش باد که می طلبه آدم بی که پلک بزنه ساعت ها نگاهت کنه.. مثل اون پرنده های شکاری بلندپروازی که انگاری دست هیچ بشر خاکی بهشون نمی رسه...
پاسخحذفچه خوب که اسیرت نکرد.. که بالت رو نبست.. چه خوب و چه بزرگوارانه...
آخی! تو باز یاد جوغولی افتادی ترنج؟ جغدک بیگناه...
پاسخحذفنه! چرا ناراحت بشم عزیزم؟ یعنی تو منو اندازه ی همون جوغولیت دوست میداری؟ :))
قربونت میرم :-*