4- خدا را! مددی...

دروغ چرا... چه همه غافلگیر شده ام... چه همه انتظار نداشتم از خودم که هنوز هم دلم آنچنان پر بکشد به هوای آن ‌لحظه‌های داغ و ملتهب ِ تکرار نشدنی... که چنانم به اشک بنشانند...

دروغ چرا... چه همه از حجم اینهمه پیش بینی نشدگی حس هایم درمانده ام... چه می دانستم که سیاهیهای چشمانم اینهمه دودو می‌زنند پی ِ بارقه‌ای، کورسويی، خردک شرری... چندین گاههاست که مردان ِ حادثه خاموش اند... اما چه همه غافلگیر شده ام با اینهمه حجم دلتنگی برای آن همه بی کله گیها و بر لبه ی تیغ راه رفتن ها و به مویی آویزان بودن ها و جنون ها و گاه های آنی ِ رفتن های بی مقدمه و برگشتن های ناگهانی...

دروغ چرا... هنوز هم چه همه دلم هُری پایین می ریزد و چه همه بر ملا میشوم با وجود تمام سعی یی که می کنم...

۱ نظر: