گاهی که اشک توی دل آدم حلقه می زند...

هه! هیچ کس جز خودم نفهمید که اینبار آمدنم به ایران چه همه فرق داشت با همیشه ام...

چه همه رفتم که دیگر نمانم!...

چه همه بودم تا دیگر نباشم!...

نگاهت کنم، اما توی ذهنم تاب بخورد که دیگر نمی مانم... هی! جان ِ من! آمده ام که بروم... ازین روست که اینچنین آرام به جانت نشسته ام... اما تو نمی بینی این تاب را...

...

دلم میخواست می نوشتم که من آدم ِ سوداهای ملتهب و جنون های آنی ام...

نمی نویسم اما...

واشک توی دلم حلقه می زند...

۱ نظر:

  1. جانا چه مي داني كه چه تاب ها بر سينه ي من مي بندي چه كاروان ها كه از سينه ات به سينه ام سفر كرده اند باز نگشته اند
    جانا چه نمي بيني
    عشقت به دلم در آمد وشاد برفت
    باز آمد و رخت عشق بنهاد برفت
    گفتم به تكلف " دو سه روزي بنشين"
    بنشست ، كنون رفتنش از ياد برفت

    پاسخحذف