مشکل حکایتی ست که تقریر می کنند...

آدمیزاد است دیگر!...

گاهی حواسش جمع خودش نیست خب!...

گاهی بیخودی زیادی خیالش از خودش راحت ست خب!...

زندگی اما!... انگار نشسته منتظر ببیند چی را داری انکار می کنی، برمیدارد همانرا صاااااف می گذارد کف دستت... بعد می نشیند و بِرّ و بِر نگاهت میکند، با نیشی تا بنا گوش هم!...

یه مسلمونی پیدا نمیشه منو ببره امامزاده داوود حالمو خوش کنه؟؟!؟...

...

۲ نظر:

  1. قرارمان فصل انگور ... تو جام بیاور ... من جان

    پاسخحذف
  2. لب ، شکل های لو نرفته
    فراوان دارد
    داشت
    د ر طعم های خواب ِ تو د یدن
    بین ِ هراس و پشیمانی
    قرمز
    ای
    فقدان !

    پاسخحذف