لعنتی!.. هی دستم میره طرف تلفن که زنگ بزنم بشینیم با هم دو کلام حرف حساب بزنیم اما بعد از چند بار وررفتن با دکمه های موبایل، بیخیال میشم و پرتش می کنم روی میز... بخودم میگم: حرفی ندارم بزنم!... دلم میخواست گیلاس بدست با هم میرفتیم روی پله ی بیرون این در با هم می نشستیم به تماشای کوچه و ماه توی این نیمه شب بهشتی و شراب مزمزه کنان، حواست را جمع اینهمه شمعدانیها که بیرون پنجره کاشته ام می کردم تا ببینی که چه همه خوشحالند با من. شاید هم اگر حوصله داشتی قدم زنان و "شب که میشه به عشق تو غزل غزل صدا میشم" خوانان، بازو به بازوی هم میرفیتم تا دم رودخانه. این قسمت لندن بغایت زیباست و از دوست داشتنی ترین جاهای این شهره برای من. تا رودخانه از در ِ خانه یکربع قدمزنان راه هست. وسط راه، ساختمانهایی که دوست میدارم و بارهای دنج و کافه شاپهای پاتوقم رو نشونت میدادم و لابد داد ِ سخنی هم میدادم از ویژگیهای منحصربفرد هر کدومشان و اینکه چی شان را من بیشتر دوست میدارم که کنج ِ دنج من شده اند... حالا اما، هی باید بنویسمشون! هی باید خط به خط و کلمه به کلمه برات توضیحشون بدم، مدلشون، رنگشون، حال و هواشون... اما دیگه اینروزها کمتر نوشتنم می آد... یک حسی اون ته ته ها هست که به نوشتن و حرف زدن و کلمه ها نمیاد. بنظرم یک جاهایی در زندگانی هست که "حضور"،" باید" باشه وگرنه نمیشه زندگیش کرد. هیچ جوری، به هیچ ترفندی نمیشه "بود" مگر با گوشت و پوست و استخوون. باید باشی، همین و بس. راه دیگه ای نداره. حالا گیرم که من بشینم ساعتها با تو پشت این صفحه چت کنم، گیرم خط به خط برات روزمره هام رو بنویسم، حتی گیرم که با دوربین اسکایپ همدیگر رو ببینیم هم... نمیشود اما... میدونی؟ من با تمام لالمونی که با کلمه ها دارم، اما همیشه دوستشون داشته ام. بیشتر حتی از گوشهام عاشق شده ام تا چشمهام!.. کلمه ها برام بار ارزشی یی دارند که کمتر بیحواس خرجشون می کنم. در بکارگیری شون سختگیرم. راستش گاهی دلم به حال کلمه ها می سوزه! حیوونیا چقدر باید به جای ما زندگی کنند؟! چقدر باید شونه هاشون توان داشته باشه تا بار اینهمه احساس رو بتونن به درستی منتقل کنن؟! میفهمم وقتی می نویسی: "بمیرند این کلمه ها که اینقدر کم اند"، اما فکر کردی این طفلیا چقدر باید خلاقیت و ظرافت به خرج بدن تا بتونن چیزی شبیه اون حسی که تو سینه ت هست رو تا حدی منتقل کنن؟! فکر کردی که تا همینجاها هم چقدر یاریگرند و چقدر حق ما را ادا کرده اند و می کنند؟! من خودم الان با دو زبان و نصفی که بلدم، خوب میدونم که چقدر کلمه ها بار دارند، چقدر ما را بیان کرده اند، چقدر از زیباترینها و عمیق ترین ها و پوشیده ترینهایمان گفته اند، میدانم و قدر میدانم. اما جاهایی، باید جور دیگر"بود". نمیشود که کلمه ها به جای ما نفس هم بکشند، ببینند و راه هم بروند! وقتی قرار است با کلمه، از پشت این صفحه ها و کیبوردها، حتی ببینی، راه بروی، لمس کنی و بشنوی، باور کن دیگر جایی از کار می لنگد! بدترین حالتش هم برای من وقتیه که حتی سکوتت رو هم باید بگی!!! وقتی پر از سکوتم و هیچ حرفی ندارم و فقط باید توی چشمهات نگاه کنم، بی هیچ حرفی... خب معلومه طفلی این کلمه ها مستاصل میشن... یه جاهایی باید "باشی"... با تمام حجم هیکلت، چشمهای خودت، دستهای خودت، پاهای خودت... کلمه ها اونجا قادر نیستند بجای تو ببینند و بجای تو راه بروند و تجربه کنند، اونها نهایتن یه چیز گنگ و کور و چلاقی رو برات خواهند گفت. بجایت قادر نیستند زندگی اش کنند. بهشون حق بده و بذار همونی باشند که هستی شونه. بیشتر خواستن ازشون هم اونا رو کلافه میکنه هم تو رو...
شب، سکوت، سیگار
به شکم دراز می کشم روی تخت... دستت را دراز میکنی و دو سیگار از پاکت می کشی بیرون. یکی را میگذاری این گوشه ی لبت، یکی را آن گوشه، و می گیرانی شان... میدانی که آنقدر در خلسه و مستی و درد غوطه ورم که توانم نیست... تب دارم... پس ِ گردنم را که می بوسی و سیگار را به لبهای کبودم مبگذاری، دراز می کشی کنارم و جاسیگاری را میگذاری روی پشتم... حالا انگشتانت روی ستون فقراتم ریتم شور می گیرند تا خود انحنای کمرگاه... دستت آرام میگیرد آنجا، آهنگت روی مهره ی آخرم سکوت میکند... جایی میان خواب و بیداری تاب میخورم... بیجایی بین مستی و هوشیاری... نفس هایم که شماره می شوند، با پک محکمی که به سیگار میزنم، آرامتر راه خودشان را توی سینه ام پیدا می کنند... چه طعم و بوی خوبی میدهد این وینستون قرمز. مورد علاقه ی توست وگرنه من خلافم سبکترست... اما چه می چسبد اینجا... اینجا؟ اینجا کجاست؟ اینجا جایی ست حوالی همان ناکجاآباد معروف... آدرسش را حالا بلد شده ام... دست میکشم روی بازوی چپت و سرم را آرام می گذارم کنج شانه ات و لبخند کمرنگی پهن میشود توی تمام صورتم... رخوتناک غوطه میزنم در خلسه ی این فکر که از کجای این کائنات افتادم در آغوشت؟... راستی! از کجا آخر اينهمه می دانی ام؟ از کدامین کتاب این چنین میخوانی ام که انگشت به دهان مانده ام که کیست این که حتی بهتر از خودم می بیندم و می خواندم؟!... از کدامین راه به هزارتوهای ِ اینهمه پیچاپیچم رسیدی؟! از کی و چطور ياد گرفتی اينطور آرام و بیصدا سرت را بیندازی پایین و بیایی توی زندگی ام این چنین جا خوش کنی؟!، آنهم من ِ این همه نچسب به آدمها؟!؟ از کی و چه وقت اینهمه در من تنیدی که دیگر نمیتوانم تارهایم را از پودهایت تشخیص بدهم؟!... میدانی؟ گاهی وقتها بايد آنقدر زن باشی، آنقدر زن باشی، آنقدر زن باشی و آنقدر دوست داشته باشی و آنقدر حس کنی که او هم تا ته ته های عمیقش دوستت میدارد که وقتی سیگار را اینچنین به لبهایت می گذارد و تنت را حلقه میزند، خيال کنی که دنیا همینجا توی دستهایش تمام میشود و سینه اش آرامش ِ امن ِ زمین، پس از آنهمه تلاطم طوفان...
هر که این عشرت نخواهد، خوشدلی بر او تباه...
حوالی تن-ه ی من که انگشت بکشی، لمس میکنی حلقه های هرساله ام را... میبینی که گاهی حلقه هایم پیچ و خمشان بیشتر است و گاهی کمتر، گاه خط ش نازکتر است، گاه ضخیم تر...
یک سنگینی یی روی شانه های این حلقه ی آخری است!... هی حواسش را پرت میکند تا کمتر شیره هایش را عرق کند، اما نمی شود انگار...میدانی؟ یک جور ِ خوب و آرام و خوشایندی اینروزها درد می کشم!... راستش اولش از دانستنش ترس برم داشت! که من از درد لذت میبرم؟!! آنقدر درد آغشته شده ام که دیگر معتادش گشته ام؟؟!... نزدیکتر نگاه میکنم...: حسرتی دیرینه در من همیشه بوده که نمیتوانسته ام تا ته ِ ناب هیچ لذتی بروم... همیشه سایه ای حتی بر عمیق ترین لذتهای ِ بودن ِ من بوده که نمیتوانسته ام تا آن عمیق های ناب لذت، بی دُرد غوطه بزنم... همیشه اندوهی، رنجی، نبودنی، چیزی، صفحه های لذتم را برفکی کرده، خط خطی کرده...
اکنون ترها اما، همین زندگی ِ چیده شده بر نامطمئن و اینگونه رونده بر بادهای وزنده ی خم کننده ی بی خانمانی و بدتر از آن، بی تعلقی، یادم داد که آدم هایی از جنس من نمیتوانند روابط عادی و زندگی های عادی داشته باشند... بودن هایی که از یکسو تنه به تنه ی جنونی ویرانگر و نبودنی مرگبارانه می سایند، از سوی دیگر اما شانه به شانه ی عشقی عظیم به زندگی گام می زنند... تجسم تناقض... یاد گرفتم که لذت های اصیل، هم قله های بس رفیع دارند هم دره هایی بس عمیق و گاهن هولناک... دانستم بیرحمی زمان را که چه بی محابا بر ما می گذرد و امانمان نمیدهد...
به قله های بلند و افقهای دوری از بلندیهای بادگیرت چشم دوختم و رنجش را هم به جان خریدم... از این روست که این روزها درد می کشم اما خوشبختم...
...
افسرده؟ نه! فرسوده اما آری...
تا خود ِ اینجا پا زدم... دیشب دو ساعت هم نخوابیدم. 7 صبح هم پا شدم و تا سنت آلبنز رکاب زدم. حالا که برگشتم، بدنم کوفته ست اما تازگی و حس خوبی دارم... میخوام برم دوش بگیرم، همینجور "تا بهار دلنشین" خوانان، لباسامو در میارم و تا بیام هوله رو بردارم به صفحه ی جدیدآنلاین که روی صفحه ی نت بوک روی تخت بازه هم نگاهی میندازم، که یکهو روی خبری خشکم میزنه: لیلا اسفندیاری، فاتح قله ها، رفت... بهت زده میشینم لبه تخت و خبر رو باز میکنم... باورم نمیشه... دلم نمیخواد باور کنم...
لیلا برای من، نمونه ی یک زن جسور و عجیب ایرانی بود که با تمام مشکلاتی که یک کوهنورد حرفه ای- بخصوص زن- توی ایران داره، ثابت قدم به پیش میرفت... لیلا برای من نماد انگیزه بود برای انجام کاری... که وقتی دولت فخیمه، اولین زن ایرانی اش را که به کی2 پاکستان میرود را اسپانسر نمیکند – یعنی گونه هام گر میگیرن هر وقت به این موضوع فکر میکنم... که اگر این زن هرجای دیگه ی دنیا بود و عنوان اولین زن فاتح کی2 در اون کشور بود، بخدا سلبریتی میشد...- بخشی از خانه اش را میفروشد تا برود و تجربه کند...
حالا لیلا مُرده... نمیخوام باور کنم... نمیخوام...
خبر درشت بعدی روی بی بی سی: امی واینهوس هم جسدش توی خونه ش امروز پیدا شد... احتمالن دخترک اُور دوز کرده... همین امرو، دقیقن همین امروز از نزدیکیهای خونه ش توی کمدِِن رد شدم...
اُسلو هم که دو روزه در عزا و خون دست و پا میزنه...
بقیه ش رو نمیخوام بخوونم...
خب؟! دیگه حالی به آدم میمونه؟
دراز میکشم روی تخت... نفله...
خوابزده!... کافه شایا
؟!؟!
با آقای دوست ِ ایرانی ِ هم دانشگاهی رفتیم پایین توی کافی شاپ دانشکده. بالا، توی کتابخونه از پشت بیهوا زده بود روی شونه م که: اِ!! تو هم که اینجایی شایا؟ منم چرخیده بودم طرفش و گفته بودم: روح که نیستم. لابد منم. خندیده بود و گفته بود بریم پایین یه نوشیدنی با هم بنوشیم. کتاب و دفتر رو بستم و کوله به پشت رفتیم پایین نشستیم روبروی هم و نمیدونم چجوری و از کجا، بعد از کلی حرف زدن در مورد ایران و اینجا و وضعیت تحصیل و کارای بچه ها تو ایران و تئاتر و موسیقی ایرانی و بلوز و رعنا فرحان و چه و چه، رسیدیم به اینجا که با خنده و شوخی و چشمک گفتم: پس بگردیم دنبال یه دخترخانم خوب و خانوم واسه ت دیگه! آقای دوست ِ ایرانی ِ هم دانشگاهی ِ نشسته روبروی من هم گفت: آره بخدا. میدونی شایا! بگرد یکی مثل ِ مثل خودت برام پیدا کن... بعد هم دستش رو زد زیر چونه ش و با قیافه ی متفکر و جدی ادامه داد: البته یه فرق کوچولو اما اساسی با تو داشته باشه ها! با کنجکاوی ابروهام میره بالا که: چه فرقی دقیقن؟ میگه: اینقد که بفهمه که اونی که جلوش نشسته یک عدد هویج نیست، یه آدمه، یه مَرده و مثل همه ی مردا احساس داره، اونم بخصوص وقتی پای یه زن خاص در میونه! اینقدر رو بفهمه لااقل...
بعد هم پشتش رو صااف کرد، دستش رو دوباره زد زیر چونه ش و راست توی چشمام نیگاه کرد...
من؟ ابروهام هنوز بالاست...
شیر یا خط؟!؟
اگر انسان ماجراجویی پیشه كند، بی تردید تجربه هایی كسب می كند كه دیگران از آن محرومند. ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت... و ما رفتیم... اگر خط هم می آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می آمد، ما آن را شیر می دیدیم و به راه می افتادیم!... انسان میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا می دهد. ما می خواستیم اینگونه باشد و شد. مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه. مهم آن بود که گام در راهی می گذاشتیم که دوست داشتیم. ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم...
هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم. عوض شده بودیم. سفر نگاه ما را به اوج ها برده بود. بزرگ تر شده بودیم...
(خاطرات سفر با موتورسیکلت / ارنستو چهگوارا)
...
میدونی؟ یک سکه توی دستمه، هی دل دل میکنم که بندازمش بالا... شیر اومد تموم؟؟!...
شایا لیوانش را به گیلاس "تلخی" میزند: به سلامتی...
* زنگ کلیسا سه ضربه نواخت... یعنی سه شده دیگه؟!؟...
* شایا از جنگ برگشته... جنگی بی برنده...
* شایا معمولن افسرده نمی شود اما امشب دخترک فرسوده بنظر میرسد... و ته گلویش بسی تلخ مزه است...
* جلسه ی اضطراری دو شخصی ِ من و دخترک امروز بعد از اولتیماتوم دانشگاه!... نتیجه؟: شایا زودتر تمام کند این مشق هایش را که دملی شده است برای خودش دیگر... و مهمتر از این، تصمیم نهایی جلسه بر آن شد که شایا دیگر دست و پایش را زودتر از این کشور جمع و جور کند و با خودش زمزمه هم کرد (جوری که من شنیدم) که بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش...
* شایا یکنفس این "ناتور دشت" را دوباره خواند. اینبار به زبان اصلی ولی. دیروز دست گرفت تا همین الان که بر زمین گذاشت... خیلی وقت بود اینطوری یک کله کتاب نخوانده بود... خیلی چسبید... کلی دخترک خندید. خداست این سلینجر. بخصوص وقتی سانآودِبیچ را سر هم مینویسد و تو حتی میتوانی لهجه اش را هم بخوانی...
* شایا برخلاف عادتش، از حرصش، امروز دو دور بَتِرسی پارک را دوید! چند باری هم در همان حین نفس نفس زدن، با غیظ زیر لب غرید: دتس آل رایت گِرل! تو دِ هِل وید ایت! فاک دیس دَم لایف! اُکی؟!...
* شایا که با این جثه ی نازکش نمیتواند سرِ هر بند ِ این پست یک سیگار دود کند و ته ِ لیوان اسکاتچش را هم هی بالا بیاورد!، میتواند؟!؟...
* محسن هم که همینجوری از سر شب دارد داد میزند و توی سر و کله ی خودش و شایا می کوبد که: ای کاشکی، کاشکی، کاشکی، قضاوتی، قضاوتی در کار در کار درکار بود...
* شایا میداند که اگر میتوانست و تا آینه میرفت، هی زیر ورم چشمهایش را نوازش میکرد، اما نمیرود که!... جعبه ی دستمال کاغذی هم که تمام شد دختر جان...
* جای خالی ِ چیزی، اینجا، وسط سینه ی دخترک، امشب خیلی درد میکند... درد میکند بدجور، درد میکند بدجور (با صدای محسن باز هم...)
* مدتهاست ناقوس کلیسای ِ نزدیک خانه چهار ضربه اش را نواخته... و شایا همچنان کنار پنجره ی باز نشسته و به این فکر میکند که اگر انصافی در کار بود، یک مسلمونی باید پیدا میشد و این سر چند منی را به سینه ی آرامشی می گذاشت...
* شایا دلش امشب سرش در لاکش فروها رفته است و بوی دود و الکل میزند از نفس های دلش... بدجور...
* ...
برو برقص... برو نترس...
برقص... برقص...
تا بشی مست...
در جمع مستان بکن رقص...
این فرصتو نده از دست...
اگزتر- امروز
از وسط پرچینهای تمشک رد میشم و هی لبخندم میشه... هی رنجم میشه...
صبحی زنگ زده بود از خواب بیدارم کرده بود که: تمشک دوست داری شایا؟!! من هم گیج و خواب آلود که آخه آدم رو کله ی صبح از خواب بیدار میکنن که اینو بپرسن آخه؟ گفته بودم آره، دوست میدارم. گوشی رو گذاشته بودم زیر بالشت و خوابیده بودم دوباره...
شبش ساعتای 10 زنگ زده بود که کجایی شایا؟ گفته بودم با خانم "میم" طرفای برج آفتابم و اومدم ازهم خداحافظی کنیم. پس فرداش دارم میرم آخه از ایران. گفته بود کجا یه ده دقیقه ببینمت؟!! من هم هاج و واج گفته بودم مگه تهرانی تو؟؟؟!!! گفته بود آره! برات تمشک آوردم! مگه نگفتی دوست میداری؟!!!!...
حالا من مونده بودم با یه سطل تمشک وسط کافی شاپ سرخه ساعت یازده شب (هیچکس دیگه غیر ما دونفر تو کافی شاپ نبود، بنده خدا فقط واسه ما دوتا کرکره رو نکشید پایین و اصلنم نگفت پاشید برید دیگه نصفه شبه و همه جا بسته) با مردی جلوم که واقعن نمیدونستم باید چیکارش کنم؟! آخه آدم اینقده دیوانه!؟...
امروز که از وسط پرچینهای تمشک رد میشدم، هی لبخندم میشد... هی دردم میشد...
Royal Academy of Arts- Summer Exhibition
نمایشگاه تابستانی ِ آکادمی سلطنتی لندن...
بعضی کارها رو خیلی دوست میداشتم، ولی هیچکاری نبود که به بودجه ی من برسه. دو تا هنرمند هم از ایران کار داده بودند. کار آقای اسفندیاری رو خیلی دوست میداشتم ولی قیمت زده بودند: ده هزار پوند! خب تکلیفم معلومه دیگه!
عکسها؟ همین چندتا هم همگی قاچاقی گرفته شدند!!
جدایی نادر از سیمین
برای من نقطه ی عطف فیلم "جدایی نادر از سیمین" شکستن بار ارزشگزاری اش بود. آدمهایی که تحت تاثیر حالا هر چیزی، جامعه، دین، عرف، خانواده، علایق و هر چیز انسانی دیگری که رویش انگشت بگذاری، حق به جانب اند!!! آدمهایی که دیگر نمیتوانی براحتی به قضاوتشان بنشینی، آدمهایی که نمیشود گفت "خوب" اند یا "بد"... فیلم از "خوبی" و "بدی" حرف می زند، اما هوشیارانه شخصیتها را زیر دو ستون "خوب" و "بد" لیست نمیکند. "قضاوت" نه فقط ساده نیست، که غیر ممکن هم می نماید...
فیلم رسمن عااااالی بود... دست مریزاد آقای فرهادی، صمیمانه...
پ.ن. اینجا میتوانی ویدئوی مصاحبه اصغر فرهادی با هفت را ببینی
بسرش زده باد!...
بسرش زده باد!
نگاهش کنید!
چگونه میان درختها می دود
و سرش را به پنجره ها می کوبد!
بسرش زده باد!
دستش را به دهان گنجشکها گذاشته،
نمیگذارد سخنی بگویند...
آب حوضچه را به هم می ریزد،
فرصت نمیدهد که گلویش را ماه تر کند
بسرش زده این برهنه ی گرمازده!...
گفته بودم طوری بیایی که بوی تو را باد نشنود
دیوانه شده این پسر!
پیرهنت را به دهان گرفته کجا می برد؟!؟!؟...
(شمس لنگرودی)
جولانگاه من...
بنظرم هستی ِعشق همیشه تنه به تنه ی تخیل می ساید... که اگر خیال را از عشق بگیری، چیز چندانی نمی ماند... تکراری می شود، ملال می شود، تکراری می شوی، ملول می شوی...
اما یک جایی هست که من بلدم و آنجا مرز خیال و واقعیتم به هم میریزد، محو می شود و مختصات بودنم گم میشود در نمودارهای هستی... آنجا را من خوب بلدم جان ِ من!... بارها و بارها راهش را رفته ام... نترس! فقط بیا...
...
در آن دالان ِ فراموش شده ی دلم!...
میدونی؟ برای آدمی که سالهاست رفته و دیگه برنگشته ببینه پشت سرش چه اتفاقها افتاده، و بدتر از این حتی، یکی دوباری که آدمهای قدیمی اش را برگشته و نگاهشان کرده، آنها را همان آدمهایی که می شناخته و سالها پیش دیده بوده، دیگر نیافته و با خودش گفته که این طبیعی یه و حتمن من هم عوض شده ام در خلال تمام این سالها، و قبول هم کرده که از بهترین تراژدیهای زندگی هم این ست که همیشه چیزی تغییر میکند، آره، برای این آدم، یافتن آدمی از آدمهای قدیمش، همانجور که توی ذهنش تصویرش کرده بود و او را همانجورِ آن سالها، گرم و صمیمی یافته بود و حتی امروز بعد از اینهمه سال، چه همه نزدیکتر هم بود و چه حس درک متقابل قشنگی هم توی نگاهش بود، یعنی رسمن چیز بی نظیری محسوب میشه، از جنس معجزه... و اینکه دنیا اونقدرام بزرگ نیست...
بعد از یازده سااااااااااال امروز با هم قهوه ای نوشیدیم...
هنوز هم ذوقزده ام...
حکایت لعنت شدگان

دلم میخواد برم یه جایی که آب دریاش شور نباشه...
"کشتزارهای سپید" فیلم شاعرانه ای است از لعنت شدگانی تاریخی... گرچه فیلم بر بستری داستانی و افسانه ای روایت میشود، اما میتوانی خط سیر تاریخ واقعی معاصر ایران را که به هوشمندی از درون لایه های افسانه ای فیلم خود می نمایانند، دنبال کنی. در این فیلم بسیار دیدنی، رسول اف با اسطوره ها وَرمی رود تا واقعیت ها را بازگو کند. "رحمت"، با بازی مثال زدنی ِ حسن پورشیرازی، جزیره به جزیره در این دریای نمک پارو میزند و کارش جمع کردن اشک مردمان است!... عکاسی فیلم رسمن عااااااالی ست. نمیدانم کجا این فیلم فیلمبرداری شده؟ شوره زارها و نمکزارهای کجای ایران ست؟ فکر کنم تصاویر طرفهای دریاچه ارومیه است، ولی دقیقش را نمیدانم. صحنه ها بکر و در زمینه های سیاه و سفیدی گرفته شده اند که تفاوت ایندو رنگ، تصویرها را سحرآمیزتر و افسانه ای ترمی کند. شخصیت های داستان هم بسیار قوی شکل گرفته اند: پسر نوجوانی که به دنبال پدرش می گردد، مرد نابینایی که درحال جمع کردن لاشه ی پرندگان بر ساحل ست، مردمان جزیره ای که بغض ها و کینه ها و دردهای خود را توی بطری می گویند و درش را می بندند و به ته چاه می فرستند، در جزیره ی دیگری، دختر جوان و زیبارویی را به دریا پیشکشی میکنند تا دریا آنقدر شور نباشد و مایه ی خیر و برکتشان شود، مرد جوانی که دنبال دخترک می دود و مردمان به این جرم سنگسارش می کنند اما به ترفند رحمت نجات می یابد، در جزیره ی دیگری مرد نقاش جوانی را شکنجه می کنند و میخواهند چشمهایش درست ببیند چرا که در نقاشیهایش دریا را قرمز می کشد، مرد چوپانی که در جزیره ی دیگری تنها می زید و ...
پایان فیلم تکاندهنده ست. اینکه می بینیم که رحمت که اینهمه پارو زد، از این جزیره به آن جزیره، تا اشک چشم آنهمه مردمان را جمع کند و در بطری اش بریزد، با این اشکها چه میکند؟ بسیار غاقلگیر کننده، هوشمندانه و زیباست... و این خرده حکایتها چه سرانجامی دارند...
"کشتزارهای سپید" ساخته ی محمد رسول اف، برای من، حکایت ِ اسطوره ای ِ لعنت شدگانی تاریخی بنام ایرانیان بود...
زنگها برای که به صدا درمی آیند؟!؟
صبح یکشنبه ای خوش خوشان، با نوای اینهمه ناقوسها که اعلان میزنند که امروز را خدا در دفترکارش نشسته، تا همپتون پا زدم. بازی فینال ویمبلدون را توی پاب تماشا کردم و دوباره پریدم رو دوچرخه و برگشتم. نزدیک به 50 کیلومتری پا زده ام (رفت و برگشتی البته). خودمانیم هاا! حال پاهایمان بعد ِ مدتها جا آمد...
خب! نادال هم که باخت. اصلن حال ِ بازی نداشت امروز. من هم گرچه یک چیز ناخوشایندی توی چشمهای گرگی ِ این جوکوویچ می یابم، ولی خوب بازی کرد. البته بگویم که بنظر من جوکوویج برد چون نادال خوب بازی نکرد. بازی در مجموع چندان رمقی نداشت.
پ.ن. با اینکه خسته ام، اراده کرده ام امشب این مقاله را تحویل بدهم. سرطانی شده دیگه!...
یک تکه از همین امشب
دیدی یک وقتهایی، یک قیافه یی می بینی که نمیتونی در موردش قضاوت کنی؟ چهره ای که نمی شود زیبا نامیدش. "زیبا"، "خوشکل" و امثال این کلمه ها به این چهره نمی آید. یک چیزی توی نگاه و حالت صورت و حرکات دستانش هست که از یاد می بری آن چینش ِ چشمها و لبها و بینی را...
ازآن قیافه ها که می شود باهاشان زندگی کرد...
امشب یکی از این چهره ها توی پاب جلوی من با آن چشمان درخشان نشسته بود...
چهره اش یادم نمانده...
نگاهش اما توی دستانم جا مانده...