میدونی؟ برای آدمی که سالهاست رفته و دیگه برنگشته ببینه پشت سرش چه اتفاقها افتاده، و بدتر از این حتی، یکی دوباری که آدمهای قدیمی اش را برگشته و نگاهشان کرده، آنها را همان آدمهایی که می شناخته و سالها پیش دیده بوده، دیگر نیافته و با خودش گفته که این طبیعی یه و حتمن من هم عوض شده ام در خلال تمام این سالها، و قبول هم کرده که از بهترین تراژدیهای زندگی هم این ست که همیشه چیزی تغییر میکند، آره، برای این آدم، یافتن آدمی از آدمهای قدیمش، همانجور که توی ذهنش تصویرش کرده بود و او را همانجورِ آن سالها، گرم و صمیمی یافته بود و حتی امروز بعد از اینهمه سال، چه همه نزدیکتر هم بود و چه حس درک متقابل قشنگی هم توی نگاهش بود، یعنی رسمن چیز بی نظیری محسوب میشه، از جنس معجزه... و اینکه دنیا اونقدرام بزرگ نیست...
بعد از یازده سااااااااااال امروز با هم قهوه ای نوشیدیم...
هنوز هم ذوقزده ام...
خوشحالم که دنیااونقدراهم بزرگ نیست که فرصت مرور خاطره های خوب رو از ما بگیره حتی اگه به کوچیکیه یه فنجون قهوه باشن ...
پاسخحذفآره فرشته ی مهربون من... فقط یه چیزی! این فنجونای قهوه اونقدام کوچیک نیستنا! اگه فکرش رو بکنی که چه همه حس و نگاه و اشتیاق و التهاب رو میشه پشتشون جا داد یا قایم کرد، می بینی اونقدام کوچیک نیستن...
پاسخحذفمیبوسمت :-*