اگزتر- امروز

از وسط پرچینهای تمشک رد میشم و هی لبخندم میشه... هی رنجم میشه...

صبحی زنگ زده بود از خواب بیدارم کرده بود که: تمشک دوست داری شایا؟!! من هم گیج و خواب آلود که آخه آدم رو کله ی صبح از خواب بیدار میکنن که اینو بپرسن آخه؟ گفته بودم آره، دوست میدارم. گوشی رو گذاشته بودم زیر بالشت و خوابیده بودم دوباره...

شبش ساعتای 10 زنگ زده بود که کجایی شایا؟ گفته بودم با خانم "میم" طرفای برج آفتابم و اومدم ازهم خداحافظی کنیم. پس فرداش دارم میرم آخه از ایران. گفته بود کجا یه ده دقیقه ببینمت؟!! من هم هاج و واج گفته بودم مگه تهرانی تو؟؟؟!!! گفته بود آره! برات تمشک آوردم! مگه نگفتی دوست میداری؟!!!!...

حالا من مونده بودم با یه سطل تمشک وسط کافی شاپ سرخه ساعت یازده شب (هیچکس دیگه غیر ما دونفر تو کافی شاپ نبود، بنده خدا فقط واسه ما دوتا کرکره رو نکشید پایین و اصلنم نگفت پاشید برید دیگه نصفه شبه و همه جا بسته) با مردی جلوم که واقعن نمیدونستم باید چیکارش کنم؟! آخه آدم اینقده دیوانه!؟...

امروز که از وسط پرچینهای تمشک رد میشدم، هی لبخندم میشد... هی دردم میشد...

۱ نظر: