خوابزده!... کافه شایا

خب این عمر را که طی کردیم و تلف کردیم اندر امیدواری... برای عمری دگر اما، یادم باشه یه کافه کتاب بزنم نزدیکیهای تمام شدن ِ ده ِ درکه، قبل ِ شروع شدن کوهستانش... یه جایی، یه خونه ی نقلی کوچولو باشه، دالون و پیشخوون و طاقنما و پله داشته باشه، حوض هم حیاطش نداشت باکی نیست، رودخونه همین چند قدمی درِ بیرونه، میزهای گرد با چراغای زرد ِ گردن درازی داشته باشه که تا روی تک تک میزها خم شده باشن، کلی کتاب داشته باشه و موسیقی و من پای بساط قهوه با شال بلوچی و دامن رنگی مازندرانی واستاده باشم و به نجوا سرم تو سر ِ این مشتری همیشگی م باشه و تو، اون گوشه برای خودت و یه چند تا از این مجنونا به آرامی با اون لحن ِ تمامن مخصوصت، شعر بخونی و زیر چشمی هم گاهی نیم نگاهی و لبخندی با من بده بستون کنی و بذارم دختر پسرای جوون دور و بر پیشخوون بپلکن و باهاشون چاق سلامتی کنم و براشون قهوه بسازم و بریزم... اونا هم لای کتابا و سی دیا هی با هم عشقبازی کنن و من کیف کنم...

۳ نظر:

  1. من هم میام... هم واسه کمک... هم واسه لذت بردن از این همه چیزهای خوبی که قراره توش باشه... عالیه!

    پاسخحذف
  2. تا ساعت چند بازین؟ :) چه خوبه اینجا..

    پاسخحذف
  3. چه كااااافه يي بشه
    و تماشاي تو وختي حواست نيست و گره خوردن چشم ها وختي حواست هست
    چاييا را من بريزم ؟

    پاسخحذف