افسرده؟ نه! فرسوده اما آری...

تا خود ِ اینجا پا زدم... دیشب دو ساعت هم نخوابیدم. 7 صبح هم پا شدم و تا سنت آلبنز رکاب زدم. حالا که برگشتم، بدنم کوفته ست اما تازگی و حس خوبی دارم... میخوام برم دوش بگیرم، همینجور "تا بهار دلنشین" خوانان، لباسامو در میارم و تا بیام هوله رو بردارم به صفحه ی جدیدآنلاین که روی صفحه ی نت بوک روی تخت بازه هم نگاهی میندازم، که یکهو روی خبری خشکم میزنه: لیلا اسفندیاری، فاتح قله ها، رفت... بهت زده میشینم لبه تخت و خبر رو باز میکنم... باورم نمیشه... دلم نمیخواد باور کنم...

لیلا برای من، نمونه ی یک زن جسور و عجیب ایرانی بود که با تمام مشکلاتی که یک کوهنورد حرفه ای- بخصوص زن- توی ایران داره، ثابت قدم به پیش میرفت... لیلا برای من نماد انگیزه بود برای انجام کاری... که وقتی دولت فخیمه، اولین زن ایرانی اش را که به کی2 پاکستان میرود را اسپانسر نمیکند – یعنی گونه هام گر میگیرن هر وقت به این موضوع فکر میکنم... که اگر این زن هرجای دیگه ی دنیا بود و عنوان اولین زن فاتح کی2 در اون کشور بود، بخدا سلبریتی میشد...- بخشی از خانه اش را میفروشد تا برود و تجربه کند...

حالا لیلا مُرده... نمیخوام باور کنم... نمیخوام...

خبر درشت بعدی روی بی بی سی: امی واینهوس هم جسدش توی خونه ش امروز پیدا شد... احتمالن دخترک اُور دوز کرده... همین امرو، دقیقن همین امروز از نزدیکیهای خونه ش توی کمدِِن رد شدم...

اُسلو هم که دو روزه در عزا و خون دست و پا میزنه...

بقیه ش رو نمیخوام بخوونم...


خب؟! دیگه حالی به آدم میمونه؟

دراز میکشم روی تخت... نفله...


۱ نظر: