شب، سکوت، سیگار

به شکم دراز می کشم روی تخت... دستت را دراز میکنی و دو سیگار از پاکت می کشی بیرون. یکی را میگذاری این گوشه ی لبت، یکی را آن گوشه، و می گیرانی شان... میدانی که آنقدر در خلسه و مستی و درد غوطه ورم که توانم نیست... تب دارم... پس ِ گردنم را که می بوسی و سیگار را به لبهای کبودم مبگذاری، دراز می کشی کنارم و جاسیگاری را میگذاری روی پشتم... حالا انگشتانت روی ستون فقراتم ریتم شور می گیرند تا خود انحنای کمرگاه... دستت آرام میگیرد آنجا، آهنگت روی مهره ی آخرم سکوت میکند... جایی میان خواب و بیداری تاب میخورم... بیجایی بین مستی و هوشیاری... نفس هایم که شماره می شوند، با پک محکمی که به سیگار میزنم، آرامتر راه خودشان را توی سینه ام پیدا می کنند... چه طعم و بوی خوبی میدهد این وینستون قرمز. مورد علاقه ی توست وگرنه من خلافم سبکترست... اما چه می چسبد اینجا... اینجا؟ اینجا کجاست؟ اینجا جایی ست حوالی همان ناکجاآباد معروف... آدرسش را حالا بلد شده ام... دست میکشم روی بازوی چپت و سرم را آرام می گذارم کنج شانه ات و لبخند کمرنگی پهن میشود توی تمام صورتم... رخوتناک غوطه میزنم در خلسه ی این فکر که از کجای این کائنات افتادم در آغوشت؟... راستی! از کجا آخر اينهمه می دانی ام؟ از کدامین کتاب این چنین میخوانی ام که انگشت به دهان مانده ام که کیست این که حتی بهتر از خودم می بیندم و می خواندم؟!... از کدامین راه به هزارتوهای ِ اینهمه پیچاپیچم رسیدی؟! از کی و چطور ياد گرفتی اينطور آرام و بیصدا سرت را بیندازی پایین و بیایی توی زندگی ام این چنین جا خوش کنی؟!، آنهم من ِ این همه نچسب به آدمها؟!؟ از کی و چه وقت اینهمه در من تنیدی که دیگر نمیتوانم تارهایم را از پودهایت تشخیص بدهم؟!... میدانی؟ گاهی وقتها بايد آنقدر زن باشی، آنقدر زن باشی، آنقدر زن باشی و آنقدر دوست داشته باشی و آنقدر حس کنی که او هم تا ته ته های عمیقش دوستت میدارد که وقتی سیگار را اینچنین به لبهایت می گذارد و تنت را حلقه میزند، خيال کنی که دنیا همینجا توی دستهایش تمام میشود و سینه اش آرامش ِ امن ِ زمین، پس از آنهمه تلاطم طوفان...

راستی! این هذیان بود یا آغوش؟

۱ نظر:

  1. اينجا در هر سلول
    نور
    هزار منظومه ي شگفت
    ديوانه مي دوند

    پاسخحذف