نمی‌دانم چقدر برای بودن می‌توان مُرد و از انديشه‌ی يگانه‌ بودن کسی دلخوش بود؟!؟

لعنتی!.. هی دستم میره طرف تلفن که زنگ بزنم بشینیم با هم دو کلام حرف حساب بزنیم اما بعد از چند بار وررفتن با دکمه های موبایل، بیخیال میشم و پرتش می کنم روی میز... بخودم میگم: حرفی ندارم بزنم!... دلم میخواست گیلاس بدست با هم میرفتیم روی پله ی بیرون این در با هم می نشستیم به تماشای کوچه و ماه توی این نیمه شب بهشتی و شراب مزمزه کنان، حواست را جمع اینهمه شمعدانیها که بیرون پنجره کاشته ام می کردم تا ببینی که چه همه خوشحالند با من. شاید هم اگر حوصله داشتی قدم زنان و "شب که میشه به عشق تو غزل غزل صدا میشم" خوانان، بازو به بازوی هم میرفیتم تا دم رودخانه. این قسمت لندن بغایت زیباست و از دوست داشتنی ترین جاهای این شهره برای من. تا رودخانه از در ِ خانه یکربع قدمزنان راه هست. وسط راه، ساختمانهایی که دوست میدارم و بارهای دنج و کافه شاپهای پاتوقم رو نشونت میدادم و لابد داد ِ سخنی هم میدادم از ویژگیهای منحصربفرد هر کدومشان و اینکه چی شان را من بیشتر دوست میدارم که کنج ِ دنج من شده اند... حالا اما، هی باید بنویسمشون! هی باید خط به خط و کلمه به کلمه برات توضیحشون بدم، مدلشون، رنگشون، حال و هواشون... اما دیگه اینروزها کمتر نوشتنم می آد... یک حسی اون ته ته ها هست که به نوشتن و حرف زدن و کلمه ها نمیاد. بنظرم یک جاهایی در زندگانی هست که "حضور"،" باید" باشه وگرنه نمیشه زندگیش کرد. هیچ جوری، به هیچ ترفندی نمیشه "بود" مگر با گوشت و پوست و استخوون. باید باشی، همین و بس. راه دیگه ای نداره. حالا گیرم که من بشینم ساعتها با تو پشت این صفحه چت کنم، گیرم خط به خط برات روزمره هام رو بنویسم، حتی گیرم که با دوربین اسکایپ همدیگر رو ببینیم هم... نمیشود اما... میدونی؟ من با تمام لالمونی که با کلمه ها دارم، اما همیشه دوستشون داشته ام. بیشتر حتی از گوشهام عاشق شده ام تا چشمهام!.. کلمه ها برام بار ارزشی یی دارند که کمتر بیحواس خرجشون می کنم. در بکارگیری شون سختگیرم. راستش گاهی دلم به حال کلمه ها می سوزه! حیوونیا چقدر باید به جای ما زندگی کنند؟! چقدر باید شونه هاشون توان داشته باشه تا بار اینهمه احساس رو بتونن به درستی منتقل کنن؟! میفهمم وقتی می نویسی: "بمیرند این کلمه ها که اینقدر کم اند"، اما فکر کردی این طفلیا چقدر باید خلاقیت و ظرافت به خرج بدن تا بتونن چیزی شبیه اون حسی که تو سینه ت هست رو تا حدی منتقل کنن؟! فکر کردی که تا همینجاها هم چقدر یاریگرند و چقدر حق ما را ادا کرده اند و می کنند؟! من خودم الان با دو زبان و نصفی که بلدم، خوب میدونم که چقدر کلمه ها بار دارند، چقدر ما را بیان کرده اند، چقدر از زیباترینها و عمیق ترین ها و پوشیده ترینهایمان گفته اند، میدانم و قدر میدانم. اما جاهایی، باید جور دیگر"بود". نمیشود که کلمه ها به جای ما نفس هم بکشند، ببینند و راه هم بروند! وقتی قرار است با کلمه، از پشت این صفحه ها و کیبوردها، حتی ببینی، راه بروی، لمس کنی و بشنوی، باور کن دیگر جایی از کار می لنگد! بدترین حالتش هم برای من وقتیه که حتی سکوتت رو هم باید بگی!!! وقتی پر از سکوتم و هیچ حرفی ندارم و فقط باید توی چشمهات نگاه کنم، بی هیچ حرفی... خب معلومه طفلی این کلمه ها مستاصل میشن... یه جاهایی باید "باشی"... با تمام حجم هیکلت، چشمهای خودت، دستهای خودت، پاهای خودت... کلمه ها اونجا قادر نیستند بجای تو ببینند و بجای تو راه بروند و تجربه کنند، اونها نهایتن یه چیز گنگ و کور و چلاقی رو برات خواهند گفت. بجایت قادر نیستند زندگی اش کنند. بهشون حق بده و بذار همونی باشند که هستی شونه. بیشتر خواستن ازشون هم اونا رو کلافه میکنه هم تو رو...

۱ نظر:

  1. اگر زنی را نیافته‌ای که با رفتنش
    نابود شوی
    تمام زندگی‌ات را باخته‌ای
    این رامنی می‌گویم
    که روزهایم را زنی برده است جایی دور
    پیچیده دور گیسوانش
    آویخته بر گردن
    سنجاق کرده روی سینه
    یا ریخته پای گلدان‌هاش
    باقی را هم گذاشته توی کمد
    برای روز مبادا.
    رضا ولی زاده

    پاسخحذف