حوالی تن-ه ی من که انگشت بکشی، لمس میکنی حلقه های هرساله ام را... میبینی که گاهی حلقه هایم پیچ و خمشان بیشتر است و گاهی کمتر، گاه خط ش نازکتر است، گاه ضخیم تر...
یک سنگینی یی روی شانه های این حلقه ی آخری است!... هی حواسش را پرت میکند تا کمتر شیره هایش را عرق کند، اما نمی شود انگار...میدانی؟ یک جور ِ خوب و آرام و خوشایندی اینروزها درد می کشم!... راستش اولش از دانستنش ترس برم داشت! که من از درد لذت میبرم؟!! آنقدر درد آغشته شده ام که دیگر معتادش گشته ام؟؟!... نزدیکتر نگاه میکنم...: حسرتی دیرینه در من همیشه بوده که نمیتوانسته ام تا ته ِ ناب هیچ لذتی بروم... همیشه سایه ای حتی بر عمیق ترین لذتهای ِ بودن ِ من بوده که نمیتوانسته ام تا آن عمیق های ناب لذت، بی دُرد غوطه بزنم... همیشه اندوهی، رنجی، نبودنی، چیزی، صفحه های لذتم را برفکی کرده، خط خطی کرده...
اکنون ترها اما، همین زندگی ِ چیده شده بر نامطمئن و اینگونه رونده بر بادهای وزنده ی خم کننده ی بی خانمانی و بدتر از آن، بی تعلقی، یادم داد که آدم هایی از جنس من نمیتوانند روابط عادی و زندگی های عادی داشته باشند... بودن هایی که از یکسو تنه به تنه ی جنونی ویرانگر و نبودنی مرگبارانه می سایند، از سوی دیگر اما شانه به شانه ی عشقی عظیم به زندگی گام می زنند... تجسم تناقض... یاد گرفتم که لذت های اصیل، هم قله های بس رفیع دارند هم دره هایی بس عمیق و گاهن هولناک... دانستم بیرحمی زمان را که چه بی محابا بر ما می گذرد و امانمان نمیدهد...
به قله های بلند و افقهای دوری از بلندیهای بادگیرت چشم دوختم و رنجش را هم به جان خریدم... از این روست که این روزها درد می کشم اما خوشبختم...
...
درد مي كشم اما خوشبختم ...
پاسخحذف...
و باد مي وزد اما شمعي كه در شيشه مي سوزد مي سوزد
پاسخحذف