فصل انگور و انار و خرمالو که میشه، وقتی خورشید خانوم سرش رو دیگه کج کرده و داره خمیازه میکشه، وقت ِ زنگ مدرسه، بوی نم، بوی سرد خوب، وقتای برگای رنگی ِ رقصنده با باد، وقتای ژاکت نازک قرمز و چکمه های چرم بلند تا زیر زانو و قهوه های نطلبیده از دست بارون، وقتای دندون قروچه زیر شالهای رنگی که: "این که من میکشم درد بی تو بودن نیست، تاوان با تو بودن است"، وقتای چه "دلم میخواهد، بروم تا سر کوه، بدوم تا ته دشت"، گاههای موسیقیای آرامتر و خیال بافی های رنگی تر و چه و چه... آره، اینجور وقتا، سرخوشی پاییزانه ای می گیرم... من آخه از قماش اون تن-ه هام که تو بهار جوونه میزنن و تو پاییز گل میدن...

پ.ن. با اینهمه که پاییز شده اینجا و اینهمه که من پاییزانه م گرفته و از طرفی تا 20 روز دیگه هم تحویل مقاله دارم، این پایان نامه ی بنده بحول و قوه ی الاهی داره روز به روز بی همه چیزتر میشه و بجای روشهای آنالیز و پرداختن به موضوع، فوت نوتهاش همه دارن به شعر میل می کنن و گمونم آخرش بشه جزو سری داستانهای هزار و یکشب شایا که بعدها برای نوه هاش تعریف کنه!!!...

فاطمه معتمدآریا بازیگر فیلم سینمایی "اینجا بدون من" به کارگردانی بهرام توکلی در سی و پنجمین دوره جشنواره جهانی فیلم مونترال کانادا برنده جایزه بهترین بازیگر زن شد...

پ.ن. من با دلیل و بی دلیل از این خانوم خیلی خوشم میاد... از زمان "گلنار" عاشق این زنم. دست مریزاد خانوم معتمدآریا

در سرزمین رابین هود

ای کاش
آدمی وطنش را مثل بنفشه ها در جعبه‌های خاک
یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک...

(شفیعی کدکنی)






پ.ن.1. دره "امیدواری"! یورکشایر انگلستان...
پ.ن.2. جای تو بس خالی...

کتاب رو که بستم، اشکهامم از روی گونه هام پاک کردم... سرم رو روی زانوهام گذاشتم و برای لحظاتی اینجا نبودم...

...

کتاب: " در کشور مردان" (In The Country of Men)، از نویسنده ی شهیر لیبیایی: هشام ماتار...

چقدر من هی ایران رو با لیبی جایگزین میکردم، چه همه چی شبیه اتفاق میفته!... چقدر "سلیمان"، پسرک نه ساله ی داستان که داستان از زبان او روایت میشه، آشنا ست! کودکیهایی ملموس!... و بزرگیهایی ملموس تر چیده شده بر چنان کودکیهایی در پس زمینه ی چنین کشورهایی...

و هشام ماتار نویسنده ی بسیار توانمندی یه که چه همه زیبایی از دل آنهمه زشتی و ترس و خفقان، آفریده...

پ.ن. کسی میدونه ما نویسنده ی "رمان نویس" به زبان انگلیسی داریم؟ ایرانی منظورمه.

"فرق" اتفاق افتاده است!

اینجا که من ایستاده ام،

می بینم که دیگر دنیا بر روی پاشنه هایی من نمی چرخد

اما

میدانم که دیگر مرا هم نمیتواند آنجور که میخواهد، بچرخاند...

...

همیشه سطرهایی هست که بر کاغذ و بر صفحه نمی نشیند... وقت هایی هست که همه چیز سفید می ماند، رنگ نمی پذیرد... دلمشغولی هایی که میسازی تا لحظه هایت را پر کنند تا فرصتی برای خاطره نماند... وقت ندهی به تصویری از یادی... که نیایی و ننشینی کنارم... که هی در ذهنم تکرار نشوی، که دلتنگی نکنم... با تو من حالا دانسته ام این فرار و این پنهان شدن های ناگزیر را...

میدانی؟ در میانه ی دو "من" مانده ام: منی که چنان بودنی با تو را نمیخواهد، تو را در جنون های آنی اش می پرستد و می ستاید و در بارقه های زیبای پر از بودن با تو می درخشد و بعد می گریزد، آن منی که جانش با رفتن، رفتن از تو، عجین ست، آیین بیوفایی...

و آن دیگر منی که پای محبتش بس بسته ست و چنان در قید مهرت پایبندم، که گویی آهوی سر در کمندم، آیین وفا را ما نیز دانیم ...

و من؟ هروله ای هستم در میانه ی این دو "من"م...


تو صدای پایت را
به یاد نمی آوری
چون هميشه همراهت است
ولی من،
آن را به خاطر دارم
چون تو همراه من نيستی
و صدای پایت بر دلم نشسته است...

(بیژن جلالی)

نمیدونم چی شد که یکهو هوس کردم! باید کل زیر تخت رو به هم میریختم تا پیداش کنم. و ریختم. و وقتی جعبه ی کوچیک خاتم کاری شده رو از زیر ده ها وسیله ای که ازشون استفاده نمیکنم ولی بهشون دلبستگی های عجیب و غریبی دارم و سالهاست با خودم از این خونه به اون خونه بدوش می کشمشون، پیدا کردم، لبخند پررنگی روی صورتم نشست. خاک و غبارش رو با کف دستم پاک کردم و جعبه رو باز کردم. قلم نی هام ساکت دراز کشیده بودن تو قاب خاتمشون. دستهام حالت وجد عجیبی بخودشون میگیرن وقتی لمسشون میکنم. در شون آوردم و بوشون کردم و انگشت لمس کشیدم بهشون. اینبار انگار این قلمها بودند که انگشتانم را به نوازش می گرفتند... چه همه سال بود من دست به قلم و خوشنویسی نزدم؟ چه همه روزی من برای خودم و به اندازه ی خودم خوشنویس محسوب میشدم و امروز اینهمه دور... خوشنویسی برای من بوی دبستان و راهنمایی دارد. بوی انجمن خوشنویسان و بوی نزاری و نگاهها و دستهای آقای نیک بین را دارد. همانطور که خوشنویسی با گرافیک (یکجور خط-نقاشی) بوی نوجوانی و دانشگاه...

میدونی؟ من راستش هیچوقت به اپیدمی خودکار عادت نکردم. هنوزم که هنوزه، مشقهام رو با خودنویس مینویسم. هنوزم که هنوزه دلم کاغذ ابرو باد میخواد. هنوزم که هنوزه ردیف جوهرهای خوشرنگ قرمز و سبز و آبی و بنفش برای خودنویسم دارم. خوش خطی رو دوست میدارم. پاکیزه نویسی و زیبا نویسی را عاشقم. خط آدمها برام مهمه. دستخطشون برام یکجورایی انگار امضاهای واضحی ان پای درونیات پنهانشون.

یادم خوب هست که بابا که بنظرش کلاس موسیقی و نقاشی و دیگر هنرها وقت تلف کردن بود و ضربه خوردن به درس و مشق!!، خوشنویسی تنها کلاس فوق مدرسه ای بود که دوست داشت بریم. تشویقمون هم میکرد خوشنویس باشیم. براش خوش-نویسی هنر بود. براش کسی که خوش-نویس بود، حتمن اهل ادب هم بود، اهل درویشی و حال هم بود، اصلن اهل دل بود. خودش هم بسیار نیکو می نویسه و از بین بچه هاش این عشق به خوشنویسی رو بدجور در من کاشته.

حالا هم هی دلم برای بابا تنگ میشه که بشینه کنارم و مثنوی ورق بزنه و هر ازگاهی سرش رو بلند کنه و به حرکت دستام نگاه کنه که چطور بعد از هر حرفی، قلم-نی رو توی جوهر سبز فرو میبرم و با صدای خشی بر کاغذ مینگارم و کیف کنه و بگه باریکلا دختر! ولی حیف کردی ادامه ندادی!...

دلم برای بابا تنگ شده... بخصوص الان که ساعتهاست بساط قلم نی و جوهرم کنار مثنوی براه ست...

!Don't tell me that's over


!Tell me why they’re sleeping alone
!No house no where to call a home
!Tell me what I’m meant to see
!Won’t you stop preaching at me


!!Heeeeeeeeey

!?Anybody out there

...

یک راه حل!

فرموده اند: برای چاپ هشتم منظومه "خسرو و شیرین"، در بیت "چو مست از جام می نگذاشت باقی، ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی"، مصرع اول باید حذف شود! همچنین اضافه ی فضل فرموده اند که ترکیبهایی چون "در آغوش کشیدن" وقتی شیرین جسد خسرو را پس از کشته شدن در آغوش می گیرد، و نیز واژه هایی همچون "رقص زنان"، "به خلوت رفتن"، "آغوش"، "گرفتن دست"، و موارد مشابه، از دیگر خواسته های وزارت ارشاد برای اصلاحات در منظومه "خسرو و شیرین" عنوان شده است!! (نقل از بی بی سی)

اینجانب خاضعانه پیشنهاد میکنم که عنوان منظومه ی "خسرو و شیرین" به عنوان منظومه ی "خسرو و عیال" یا "خسرو و بانو" تغییر کند، تا دیگر مورد اخلاقی نداشته باشند، کارشان شرعی باشد و آقایان دست از سر ارشاد ادبیات کهن آن سرزمین بردارند!... اگر هنوز هم دلشان را میخورد، بفرمایند عقدنامه ای هم در مقدمه ی منظومه بعنوان دیباچه یا در پایان منظومه بعنوان پیوست بگنجانند!...

آدم چی بگه آخه؟!...

خب اینجا یه پست بود که بدلایل نه چندان معلومی درفت شد رفت پی کارش!!!
...

کنجی در ما-وراء

خودت قضاوت کن!

کوله بدوش از کتابخونه بیای بیرون، بری توی بار دانشکده بشینی تا یه چیزی بخوری و بنوشی، سمبوسه و لیوان بدست بیای بشینی اون کنجی که دوست میداری و امروز کسی هم ننشسته اونجا، کنار پنجره، پشت پنجره هم داره چه بارونی میباره، کفشاتو از پات درمیاری و چهارزانو میشینی روی صندلی و یه گاز میزنی به ساندویچت که آهنگ عوض میشه... و تو؟! حتی نمیتونی لقمه ی توی دهنت رو بجوی! رسمن خشکت میزنه!!!... چی؟!! "دود و عود" شجریان؟!؟!...

لحظاتی ناباورانه در همون حالت خشکم زد...

اولن دود و عود!؟ دومن اینجا!!؟ سومن توی بار!!!؟...

یعنی هیچ جوری نمیتونم این لبخند به این بزرگی رو از روی صورتم جمع کنم...

ملت؟ انگار طبیعی تر از این موسیقی نشنیدن تا حالا!...


برای تو که مینویسی

"... برای من (بعنوان نویسنده) شخصیتهای گمنام بیشتر از معروف هایشان اهمیت دارند. اینها غالبن بیشتر خودشان اند. نیازی نداشته اند که برای خود چهره ای بتراشند تا از جهان بیرون محافظت شان کند یا بر آن تاثیر بگذارد. خصایل فردی این آدمها شانس بهتری در بسط دایره خلاقیتشان داشته، و چون هیچگاه در معرض نگاه توده ی مردم نبوده اند، هیچگاه فکر نکرده اند که چیزی را مخفی کنند. خصایل عجیب خود را آشکارا نشان می دهند چرا که حتی به ذهنشان هم خطور نکرده که عجیب هستند! گذشته از این، این توده آدمهاست که ما نویسندگان بایستی به آنها بپردازیم. پادشاهان، دیکتاتورها و آهنرباهای تجاری از نقطه نظر ما اصلن خرسند کننده نیستند... "معمولی" زمینه ی غنی تر یک نویسنده است. غیرقابل پیش بینی بودن، منحصربفرد بودن و گوناگونی اش، مواد خام بی نهایتی در اختیار نویسنده میگذارد.

مردان بزرگ غالبن یکپارچه اند. این مردان کوچک اند که مجموعه ی تناقضات اند. این است که خستگی ناپذیر است. شما هیچگاه به پایان شگفتیهایی که این مرد برای شما در چنته دارد نخواهید رسید... برای من خیلی خواستنی تر است که یکماه را در جزیره ای برهوت با یک دامپزشک سپری کنم تا با یک نخست وزیر!"

(سامرست موآم- چکیده – ترجمه از خودم)

مولانا به سعی شایا

عاشق شده ای، ای دل؟!؟!
سودات مبارکباد...
...

یکروز خوب تابستان



آخرالزمان: زیبایی و وحشت در هنر معاصر

Chris Cunningham


Royal Academy of Arts, London, Apocalypse: Beauty and Horror in Contemporary Art, 2000
...

لازم به یادآوری بهم اصلن نیست و خودم کاملن در جریانم هستم که این شبها که دارم اینقده فیلمای مزخرف می بینم و اینهمه رمان های عالی که تمام عمرم قرار بوده بخوونم، همه رو رو میز چیدم و کلی مرضهای خرید و چت و تلفنم اوت کردن و دردهای دلتنگی مم به مراحل بحران رسیدن و قرار گالری گردی و شراب درمانی هم گذاشتم، همه و همه بخاطر اینه که تا آخر هفته ی دیگه یه تحویل مقاله دارم، و تا بیست سپتامبر تحویل فصل اول تزم!...

در جریانم!!...

ساختار شهری لندن مثل پاریس یا تهران نیست. پاریس و تهران محله های بالاشهر و پایین شهر دارند. بالاشهرشان با پایین شهرشان خیلی متفاوت است. تجمع و تراکم و سطح زندگی ها در بالاشهر و پایین شهر تفاوتهایی فاحش دارند. شهر از بالا تا پایینش چهره عوض میکند. لندن اما شهری یکدست تر است. غنی و فقیرش کنار هم می زیند. سطوح ثروتمند و فقیرش در سطح شهر پخش شده اند. یکجا متمرکز نشده اند. به چشم می آیند ولی کنار هم اند. بنظرم این ساختار شهری لندن، پیوند قوی یی بین شهروندانش ایجاد میکند و شهر را مستحکم تر و منسجم ترمی نماید. اینجا محله هایش لایه لایه اند. اتفاقی اگر در شهر بیفتد، شهر سریع دو تکه نمی شود، دو قطبی نمی شود. متین تر و آرام تر برخورد میکند. آشوبهای اینروزهایش مثل آشوبهای مثلن پاریس نیست که در حومه ها و زاغه نشینها اتفاق بیفتد و بالاشهری ها فقط در خبرها بخوانند!... این ساختار شهری لندن با همه ی خوبی هایی که دارد، کار را اما برای پلیس بریتانیا سخت کرده است. این ساختار را بگذار کنار گوناگونی اینهمه مهاجرینی که از نزدیک به نود کشور در این شهر با فرهنگهای مختلف زندگی میکنند، آنوقت میتوانی بفهمی که چرا پلیسش اینقدر دارد فکر میکند که چه بکند. خیلی چیزها را باید درنظر بگیرد. برایم قابل درک است که حاضر است غر بشنود که درست و بموقع عمل نمی کند، اما حرکتی نسنجیده انجام ندهد که حساسیتهایی برانگیزد که شهر را بطرف آشوبهای بزرگتری سوق بدهد...

همیشه این اندیشناکی دولتمردان اینجا را ستوده ام... و اینکه چقدر حواسشان هست که در برابر مردمشان مسئولیت دارند... چیزی که در شهرِ من قحطی ست. کسی آنجا فکر نمیکند که "مسئول" کاری ست که میکند... راههای دور زدن و دررو هم که بسیار است...

لندن در آتش می سوزد... پلیس همه جا آماده باشه... محله های پکهام، ایلینگ برادوی، هکنی، توتنهام، کریدون، وولیچ، کمدن، والتمستو، و... میومدم خونه همه جا پلیس و ون های پلیس... چهره ی شهر عادی نیست، عوض شده... پلیس از مردم خواسته از خونه هاشون بیرون نیان... توی اخبار میگن "سونامی خشونت"! به لندن زده، میگن تعداد پلیس لندن خیلی کمه! ... ترزا می و اِد میلیبند هر دو مجبور شدند از مرخصی به کشور برگردند!...

کمی می ترسم...

To love is to suffer. To avoid suffering, one must not love. But then, one suffers from not loving. Therefore, to love is to suffer; not to love is to suffer; to suffer is to suffer. To be happy is to love. To be happy, then, is to suffer, but suffering makes one unhappy. Therefore, to be happy, one
must love or love to suffer or suffer from too much happiness

Woody Allen

مردک دیوانه!! :دی

می بینی؟ چندان هم عجیب نیست!!!...

با اون دو تا چشم درشت ِ درخشان نشست جلوم. نصف صورتش دو عدد چشم سیاهه که با اون برق محبت عجیب و اون عمق هوش و ذکاوتی که تهش هست، رسمن آدم رو میخکوب میکنه. به هیچ چیز دیگه ش نمیتونی نیگاه کنی مگر همون دو تا چشماش... آدم رو محصور و مسحور میکنه با اون دو تا چشم درشت...

دستش رو زد زیر چونه اش و با لحن جدی اما آرامی میگه: امتحانش کن شایا... تجربه ش کن... برا یه مدتی حتی... همه ی عمرت "نبودن" رو بودی، یک بار هم "بودن" رو باش!... تا ته ش اما! تا هر چی پیش بیاد... تمام "باش"، کامل "باش" اون مدت... نترس اینقدر دختر جان... می فهمم پای دلت بند کجاهاست، درک میکنم، اما زندگی داره میگذره... امتحان کن لااقل... بخودت این فرصت رو بده شایا... به من هم... بیا با هم کمی سفر کنیم... با من یه مدت "اونجوری" باش، اگه بعدش نخواستی و دوست نداشتی این "بودن" رو، حتی اگه نخواستی منو دیگه ببینی، خودت خوب میدونی که من آخرین آدمی ام که نیگهت دارم و بگم نرو!...

- میدونم...

- خب؟

سکوت می کنم... یه چیز بی نام و نشونی جا خوش کرده تو گلوم... کسی تا حالا از این موضع و اینجوری باهام حرف نزده... لاانصاف خوب بلد شده منو... انگشتش رو داره بد جایی فشار میده!...

اما من آدم آزمون و خطا نیستم اینجا... آدم محک زدن نیستم در این وادی... شناگرم. با سر شیرجه میزنم. قماشم بیشتر قماربازه... حتی بی سکه! خودمو داف میذارم! و با جونم هم میپردازم...

خودش البته اینو میدونه...

- نمیدونم...

- رو حرفام فک کن شایا...

پا میشه، کیف چرمی سگک دارش رو میندازه رو دوشش، خم میشه موهامو میبوسه و میره...

و من رو رها میکنه یه جایی که پیدا کردنم برام خیلی سخته...

...

راه رفتنت، خندیدنت، میون دشت رقصیدنت، بابای بابامم سوزونده

(...)

قانون بقای میل به نوازش!

نمیدونم همه ی زنها اینجوری ان یا من اینجوری ام؟ که مواقع پریود ماهانه، هی بدنم نوازش میخواد! شاید بگی آدم همیشه دلش نوازش میخواد! ولی آخه این مواقع خیلی مخصوصه این خواهش!... حس ِ مهری که آرام بدوه زیر پوستم که این وقتا خیلی هم حساس میشه... هی میخوام یکی نازم رو بکشه و هی دل ِ تنم لمس ِ آرامش میخواد... دست و پاهام به یک سستی و رخوت و نموری یی می گرایند که هی پلکهام از سنگینی میل به سراشیبی می گیرند و تنم میل به افق و نوازشی آرام...

الان؟ نوازش ِ خونم رسمن کف پامه...

باز باران

شمعدونیام حالشون خیلی خوبه... کل پشت پنجره رو برا خودشون خنده زنان اشغال کردن... آقای "جیم" هم دو تا از گلهاش وا شدن و خیلی سرحال و تازه بنظر میرسه... هوای لندن هم که رسمن مجنونه و من خیلی سرخوشم میشه... یه چای میریزم برا خودم و برا همه مون "ری هب" میذارم، با صدای بلند...


"They tried to make me go to rehab, I said, "No, no, no

Yes, I've been black but when I come back you'll know, know, know

I ain't got the time and if my daddy thinks I'm fine

He's tried to make me go to rehab, I won't go, go, go

I'd rather be at home with Ray

I ain't got seventeen days

'Cause there's nothing, there's nothing you can teach me

That I can't learn from Mr. Hathaway

I didn't get a lot in class

But I know we don't come in a shot glass

"They tried to make me go to rehab, I said, "No, no, no

Yes, I've been black but when I come back you'll know know know

I ain't got the time and if my daddy thinks I'm fine

He's tried to make me go to rehab, I won't go, go, go

"?The man said, "Why do you think you here

"I said, "I got no idea

I'm gonna, I'm gonna lose my baby

So I always keep a bottle near

He said, "I just think you're depressed

"Kiss me, yeah baby and go rest

"They tried to make me go to rehab, I said, "No, no, no

Yes, I've been black but when I come back you'll know, know, know

I don't ever wanna drink again

I just, ooh, I just need a friend

I'm not gonna spend ten weeks

Have everyone think I'm on the mend

And it's not just my pride

It's just 'til these tears have dried

"They tried to make me go to rehab, I said, "No, no, no

Yes, I've been black but when I come back you'll know, know, know

I ain't got the time and if my daddy thinks I'm fine

...He's tried to make me go to rehab, I won't go, go, go