نمیدونم چی شد که یکهو هوس کردم! باید کل زیر تخت رو به هم میریختم تا پیداش کنم. و ریختم. و وقتی جعبه ی کوچیک خاتم کاری شده رو از زیر ده ها وسیله ای که ازشون استفاده نمیکنم ولی بهشون دلبستگی های عجیب و غریبی دارم و سالهاست با خودم از این خونه به اون خونه بدوش می کشمشون، پیدا کردم، لبخند پررنگی روی صورتم نشست. خاک و غبارش رو با کف دستم پاک کردم و جعبه رو باز کردم. قلم نی هام ساکت دراز کشیده بودن تو قاب خاتمشون. دستهام حالت وجد عجیبی بخودشون میگیرن وقتی لمسشون میکنم. در شون آوردم و بوشون کردم و انگشت لمس کشیدم بهشون. اینبار انگار این قلمها بودند که انگشتانم را به نوازش می گرفتند... چه همه سال بود من دست به قلم و خوشنویسی نزدم؟ چه همه روزی من برای خودم و به اندازه ی خودم خوشنویس محسوب میشدم و امروز اینهمه دور... خوشنویسی برای من بوی دبستان و راهنمایی دارد. بوی انجمن خوشنویسان و بوی نزاری و نگاهها و دستهای آقای نیک بین را دارد. همانطور که خوشنویسی با گرافیک (یکجور خط-نقاشی) بوی نوجوانی و دانشگاه...
میدونی؟ من راستش هیچوقت به اپیدمی خودکار عادت نکردم. هنوزم که هنوزه، مشقهام رو با خودنویس مینویسم. هنوزم که هنوزه دلم کاغذ ابرو باد میخواد. هنوزم که هنوزه ردیف جوهرهای خوشرنگ قرمز و سبز و آبی و بنفش برای خودنویسم دارم. خوش خطی رو دوست میدارم. پاکیزه نویسی و زیبا نویسی را عاشقم. خط آدمها برام مهمه. دستخطشون برام یکجورایی انگار امضاهای واضحی ان پای درونیات پنهانشون.
یادم خوب هست که بابا که بنظرش کلاس موسیقی و نقاشی و دیگر هنرها وقت تلف کردن بود و ضربه خوردن به درس و مشق!!، خوشنویسی تنها کلاس فوق مدرسه ای بود که دوست داشت بریم. تشویقمون هم میکرد خوشنویس باشیم. براش خوش-نویسی هنر بود. براش کسی که خوش-نویس بود، حتمن اهل ادب هم بود، اهل درویشی و حال هم بود، اصلن اهل دل بود. خودش هم بسیار نیکو می نویسه و از بین بچه هاش این عشق به خوشنویسی رو بدجور در من کاشته.
حالا هم هی دلم برای بابا تنگ میشه که بشینه کنارم و مثنوی ورق بزنه و هر ازگاهی سرش رو بلند کنه و به حرکت دستام نگاه کنه که چطور بعد از هر حرفی، قلم-نی رو توی جوهر سبز فرو میبرم و با صدای خشی بر کاغذ مینگارم و کیف کنه و بگه باریکلا دختر! ولی حیف کردی ادامه ندادی!...
دلم برای بابا تنگ شده... بخصوص الان که ساعتهاست بساط قلم نی و جوهرم کنار مثنوی براه ست...
عالم از ناله ي عشاق مبادا خالي...
پاسخحذفمن فدای اون دل تو بشم دختر..
پاسخحذفنمی دونستم خوشنویس هم هستی... بارک الله!!! واقعا آفرین.. منم یه زمانی می نوشتم اما خیلی خیلی قدیم ها... مال حالا نیست. دبستان شاید..
اما حس و حالش رو بسی ی ی ی دوست می دارم. خیلی سنتی و خیلی ایرانیه...
اگه اجازه بدی فدای بابای ماهت هم بشم که دختری مثل تو دارن...
صدای ناله نی روی کاغذ رو دوست میدارم وقتی شکسته- نستعلیق می نویسی و "ی" و "میم" رو رها می کنی روی صفحه... رها...
پاسخحذفیادش به خیر وقتی من هم دستی روی کاغذ می گذاشتم و مادر بزرگم احسنت می کفت و شاد بود که از همسرش- پدربزرگم- خط خوشی به جا مانده ست...
و می گفت:
دانی چرا در سیر خود بر خویش می لرزد قلم
چون که می ترسد که ظلمی را کند در حق مظلومی رقم...
یاد باد آن روزگاران...