زني كه صاعقه وار آنك رداي شعله به تن دارد فرو نيامده خود پيداست كه قصد خرمن من دارد هميشه عشق به مشتاقان پيام وصل نخواهد داد كه گاه پيرهن يوسف كنايه هاي كفن دارد كي ام،كي ام كه نسوزم من؟؟؟ تو كيستي كه نسوزاني؟ بهل كه تا بشود اي دوست! هر آنچه قصد شدن دارد دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق مي اندازد دوباره عشق در اين صحرا هواي خيمه زدن دارد زني چنين كه تويي بي شك شكوه و روح دگر بخشد به آن تصور ديرينه كه دل ز معني زن دارد
مگر به صافي گيسويت
هواي خويش بپالايم در اين قفس كه نفس در وي هميشه طعم لجن دارد
زني
پاسخحذفكه صاعقه وار آنك
رداي شعله به تن دارد
فرو نيامده
خود پيداست
كه قصد خرمن من دارد
هميشه عشق به مشتاقان پيام وصل نخواهد داد كه گاه پيرهن يوسف كنايه هاي كفن دارد
كي ام،كي ام كه نسوزم من؟؟؟ تو كيستي كه نسوزاني؟ بهل كه تا بشود اي دوست!
هر آنچه قصد شدن دارد
دوباره بيرق مجنون را
دلم به شوق مي اندازد
دوباره عشق در اين صحرا هواي خيمه زدن دارد
زني چنين كه تويي بي شك شكوه و روح دگر بخشد
به آن تصور ديرينه
كه دل ز معني زن دارد
مگر به صافي گيسويت
هواي خويش بپالايم در اين قفس كه نفس در وي هميشه طعم لجن دارد
مگر به صافي گيسويت
مگر به صافي گيسويت
مگر
...
ح.م
اين غزل منزوي چه به تن اين عكس تو مياد ... و چه دره ي زيباييست...
پاسخحذف