فصل انگور و انار و خرمالو که میشه، وقتی خورشید خانوم سرش رو دیگه کج کرده و داره خمیازه میکشه، وقت ِ زنگ مدرسه، بوی نم، بوی سرد خوب، وقتای برگای رنگی ِ رقصنده با باد، وقتای ژاکت نازک قرمز و چکمه های چرم بلند تا زیر زانو و قهوه های نطلبیده از دست بارون، وقتای دندون قروچه زیر شالهای رنگی که: "این که من میکشم درد بی تو بودن نیست، تاوان با تو بودن است"، وقتای چه "دلم میخواهد، بروم تا سر کوه، بدوم تا ته دشت"، گاههای موسیقیای آرامتر و خیال بافی های رنگی تر و چه و چه... آره، اینجور وقتا، سرخوشی پاییزانه ای می گیرم... من آخه از قماش اون تن-ه هام که تو بهار جوونه میزنن و تو پاییز گل میدن...
پ.ن. با اینهمه که پاییز شده اینجا و اینهمه که من پاییزانه م گرفته و از طرفی تا 20 روز دیگه هم تحویل مقاله دارم، این پایان نامه ی بنده بحول و قوه ی الاهی داره روز به روز بی همه چیزتر میشه و بجای روشهای آنالیز و پرداختن به موضوع، فوت نوتهاش همه دارن به شعر میل می کنن و گمونم آخرش بشه جزو سری داستانهای هزار و یکشب شایا که بعدها برای نوه هاش تعریف کنه!!!...
درختان پرشکوفه ی بادام را دیگر فراموش کن
پاسخحذفاهمیتی ندارد
در این روزگار
موهایت را در افتاب خشک کن
عطر دیرپای میوه ها را بر ان بزن
عشق من ؛ عشق من
فصل
پائیز است
ناظم حكمت