همیشه سطرهایی هست که بر کاغذ و بر صفحه نمی نشیند... وقت هایی هست که همه چیز سفید می ماند، رنگ نمی پذیرد... دلمشغولی هایی که میسازی تا لحظه هایت را پر کنند تا فرصتی برای خاطره نماند... وقت ندهی به تصویری از یادی... که نیایی و ننشینی کنارم... که هی در ذهنم تکرار نشوی، که دلتنگی نکنم... با تو من حالا دانسته ام این فرار و این پنهان شدن های ناگزیر را...
میدانی؟ در میانه ی دو "من" مانده ام: منی که چنان بودنی با تو را نمیخواهد، تو را در جنون های آنی اش می پرستد و می ستاید و در بارقه های زیبای پر از بودن با تو می درخشد و بعد می گریزد، آن منی که جانش با رفتن، رفتن از تو، عجین ست، آیین بیوفایی...
و آن دیگر منی که پای محبتش بس بسته ست و چنان در قید مهرت پایبندم، که گویی آهوی سر در کمندم، آیین وفا را ما نیز دانیم ...
و من؟ هروله ای هستم در میانه ی این دو "من"م...
و من مغروق این هر دو منم...
پاسخحذف