امسال، برخلاف پارسال، ازکل مراسم کدو حلوایی و لباس سیاهه و آرایش ِ سیاه و سپید و کلاه و پارتی هالووین، فقط اون روژلب سیاهه رو داشتیم...
امسال خودم هالووین بودم!...
...
داشتم عکسهاتو رو کامپیوترم تورق می کردم که نمیدونم از کجا به کجا به عکس خودم و آنا رسیدم. حالا این عکس دو ساعته بازه رو صفحه م و باهاش عاشقانه ی آرامی دارم. آناهیتا نوه ی عموی منه و تو این عکس که سه سال پیش در خونه ی پسرعموم در آلمان گرفته شده، آنا دو سال و نیمه شه. این آنا رو من خیلی دوست میدارم. راستش من با اینکه دنیای بچه ها رو خیلی دوست میدارم و یه جورایی کودک درونم باهاشون همبازی خوبی میشه ولی هیچوقت دلم بچه ای از خودم نخواسته. گاهی شده که حتی از خودم پرسیده باشم که آخه چرا من مثل اکثر زنها، حس مادری ندارم؟! چرا دلم به بچه نمیکشه؟ جوابهایی هم حالا دارم برا خودم! ولی این بچه یکی از اون دو بچه ای بوده که تا به امروز حس مادر بودن منو یه جور خوبی قلقلک داده و دلم خواسته بوده مال من باشه. این آنا دختر من باشه. یه کاری که این آنای من میکرد و من رسمن میمردم برا این کارش، حافظ خوندنش بود برام. به این بچه ی دو سال و نیمه میگفتم آنا حافظ بخوونیم؟ بچه یک قیافه ی متفکری میگرفت و سرش رو جوری کج میکرد که من میتونستم درسته قورتش بدم و میگفت " بلم شتابمو بیالم" (برم کتابمو بیارم!) و بدو میرفت و "شتابش" که یک کتاب نقاشی مصور با برگه های سفت قطور مقوا مانندی برای بچه های زیر سه سال بود، می آورد و می نشست رو پام. کتابش رو باز میکرد و برام "بالها شفته ام و بال دگل میشولم که من دل شده این له نه به شود می پولم"! بهترین قسمت قضیه هم این بود که بدون کتابش نمیتونست بخونه!! یادش نمیومد! تمام سوادش از حافظ توی کتابش بود! یه شب اومدم براش توضیح بدم که اینا که میخونه رو از حفظ بلده و باباش یادش یاده و تو کتابش نیست که آنا سرش رو برگردوند و تو چشمام نگاه بغایت عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: "خاله! آخه شما مشه بلدی این شتابو بخونی؟"
من؟!! – راست میگی خاله جون. ببخشید گلم. بخون عزیزم. من یاد می گیرم!
پ.ن. امروز کلن رنگ دیگه ای گرفت... خودت میدونی چرا...
Sometimes I wish I had never met you... because then I could go to sleep at night not knowing there was someone like you out there
(Good Will Hunting)
میگم: امشب رو اجازه دارین تو خونه سیگار بکشین! یکی میگه: واقعن؟ چه خبره پس!... میگم: آره. فقط چون (و با آواز میخونم) مثل تموم عالم حال منم خرابه، خرابه خرابه... یکی میگه: فایرآلارم پس چی؟ میگم: روز اول باتریاشو درآوردم، نگران نباش! ولی پنجره رو باز کنین لطفن... اون یکی میگه: ایول! من برم قلیون بچوقم. شایا کو قلیونت؟ آها، توتون و زغال کجاس؟ با اشاره، بی اینکه از جام پا شم، میگم که هر کدوم کجاست. یکی داره ظرفا رو میشوره، یکی داره گیلاسا رو پر میکنه، یکی هم سر یخچاله. حس خوبی بهم میده اینکه اینقده راحتن باهام و انگار که خونه ی خودشونه و چه همه حال و هوای ایران رو میریزن تو رگهام...
من؟ انگشتام با بی حسی میزنن رو "حال منم خرابه" و خم میشم صدای اسپیکر رو یه نمه بلندتر میکنم، گیلاسم رو از رو اُپن ِ آشپزخونه بر میدارم و میخزم یه گوشه، پاهامو جمع میکنم تو سینه م و سیگارم رو روشن میکنم...
یکی از تو آشپزخونه می پرسه: خوبی دختره؟!
به خنده میگم: بگم حالم خوبه اما تو باور نکن؟! نه بابام جان! دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ...
و توی دلم کامل میکنم که:
دل داده ام جایی و جایش درد میکند بدجور...
لَنگ ِ مرهمم بر زخم عاشقیتی که دردش از استخوان می پیچاندم...
شفا پیشکش...
و گیلاسم رو بلند میکنم و بلندتر میگم:
به سلامتی...
...
درکدامین لحظه زندگی به سرنوشت بدل میشود؟؟!
یادم هست یک جایی در کتاب یادداشتها، آلبر کامو این سوال را از خودش پرسیده بود و خودش جواب هم داده بود که این ذهنیت آدم است که از زندگی تصویری همچون سرنوشت می آفریند و به آن نوعی پیوستگی و انسجام می دهد وگرنه پیوستگی و انسجامی در خود ِ زندگی نیست و نتیجه گرفته بود که اصلن سرنوشتی در کار نیست...
من؟ الان دارم به سرنوشتم فکر میکنم!...
تصورم کن!
نشستم رو کاناپه، پشت پنجره، شش دانگ حواسم جمع صفحه است و به کوچکترین صدایی که حتی شبیه صدای موبایل باشه از جام می پرم، دارم هی انگشتامو نیگاه میکنم و سرشونو لمس میکنم و بعد هم فوتشون میکنم...
خنک نمیشن لعنتیا...
ولی از مچ هم محکم نیگهشون داشتم که خود کشی م نکنن یه وقت من حواسم نیست...
سارا زنگ زده خوشحال. خنده زنان میگه گریه ی دو شب پیشم پشت تلفن و ننه من غریبم بازیم جلو مامانم ظاهرن کارساز بوده! میپرسم چطور؟ میگه مامانم فردا ظهر میرسه لندن. صبح پروازشه از تهران.
من؟ با خودم فکر می کنم: اگه بغض کنم پشت تلفنی و دلم بخواد یکی پیشم باشه تو اون لحظه، و با در نظر گرفتن اینکه اون نفر شرایط اومدن به اینجا (ویزا و هزینه و هزار دردسر دیگه) رو هم خوب طبعن باید داشته باشه، کی میتونه فرداش سوار هواپیما بشه و بیاد که چند روزی باهام باشه تا بغضم رو فرو بدم؟
با قاطعیت: هیچکس!...
آری! در چنین دنیای خط خطی* یی زندگی میکنم...
* پر از خط، پر از مرز...
این تصویر ِ نمایش اندامهای درونی بدن انسان از روی تبلیغ "پارادیزون"، که یک مسکّن ِ درد که پشت پنجره هر داروخانه ای در استامبول در آن زمان یافت میشد، گرفته شده است و من اینجا از آن استفاده میکنم تا به بازدید کننده ی این موزه توضیح بدهم که درد ِ عشق ابتدا کجاها {در بدنم} پدیدار شد، کجاها بیشترین درد را داشت و تا کجاها شیوع پیدا کرد. اجازه بدهید به خوانندگانی که به خود موزه دسترسی ندارند، توضیح بدهم که آن اوایل، بیشترین درد را در بخش یک چهارم بالایی ِ سمت چپ شکمم احساس میکردم. زمانیکه درد بیشتر میشد، هانطور که {در تصویر} نشان داده شده، درد به فضای بین ششها و معده ام کشیده میشد. در این موقعیت، دیگر درد فقط به قسمت چپم محدود نمیشد، در سمت راست هم پخش میشد و انگار که سیخ داغی یا پیچ گوشتی یی را توی من فشار میدادند و می پیچاندند. یک جوری که انگار اول معده ام و بعد هم تمام ناحیه شکمم را با اسید پر کرده باشند، یا انگار که ستاره های دریایی داغ و قرمز ِ چسبناکی، خودشان را به اندامهایم آویزان کرده باشند. زمانیکه درد بیشتر و شدیدتر میشد، احساس میکردم که درد خودش را بالا میکشد، تا پیشانی ام، بالاتر از پشت گردنم، شانه هایم و درنهایت تمام بدنم، حتی به خوابهایم هم هجوم می آورد جوری که انگار خفه ام میکرد. گاهی، همانطور که در نمودار رسم شده، ستاره ای از درد شکل میگرفت که مرکزش نافم بود و از آنجا، گلوله های اسید بسمت گلو و دهانم پخش میکرد و من ترس برم میداشت که خفه خواهم شد. اگر به دیوار با دستم ضربه میزدم یا چند حرکت تند ورزشی انجام میدادم، یا یکجوری بدنم را میکشیدم همانطور که یک ورزشکار بدنش را کش میدهد، میتوانستم برای لحظاتی جلو درد را بگیرم، اما حتی در بیشترین سکوتهای درد نیز، هنوز میتوانستم احساسش کنم، مانند جریان خون درون رگهایم، و همیشه آنجا بود: درون شکمم. آنجا مرکز لرزه بود.
بر خلاف تمام نشانه های حسی اش، بخوبی میدانستم که درد از ذهنم سرچشمه میگیرد، از روانم، ولی با این وجود نمیتوانستم از ذهنم دورش کنم و خودم را از آن نجات دهم... و زمانی این وضعیت وخیم تر شد که من "امید" داشتم (هر روز، با رویایی دیگر و دلیلی دیگر که بنظرم ممکن بود فسون را به آپارتمان مرحمت* بکشاند) که در عین اینکه درد را قابل تحمل میکرد، آنرا ادامه دار هم میکرد...
(اورهان پاموک- موزه ی بیگناهی- بخش آناتومی درد عشق- ترجمه از خودم)
* نام آپارتمانی که کمال (شخصیت اصلی رمان) و معشوقش، فسون، بهترین لحظات با هم بودنشان را آنجا بسر بردند
پ.ن. برام کشیدن آناتومی از درد خیلی ایده ی نو و جالبی بود... و چه همزاد پنداری کردم با پاموک!...
هی آقا! ببخشید... من یک عذرخواهی از ته ترین جای قلبم به شما بدهکارم. خودم میدانم...
اما... انصاف میدهید که به هیچ رو کم بها نپرداخته ام برای آنچه از شما ربوده ام؟...
...
,Once upon a time
...I was falling in love
,but now
...I am falling apart
...
دارم ته نشین میشم...
...
فک کن! در خواب ناز صبحگاهی باشی، نیمه خواب-نیمه بیدار غلت بزنی سمت پنجره، همونجوری با چشم بسته متوجه سایه ی نامعمول هیکلی بشی، چشماتو نیمه باز کنی و یهو چشمات درآد!! آقای کارگر که مثلن داره نمای ساختمون رو رنگ میزنه، واستاده رو داربستی که خودشون زدن پشت پنجره ی اتاق خواب و چشم در چشمهای گشاد شده ی بنده در فاصله ی یک متری (دستشو دراز میکرد میتونست منو لمس کنه! پنجره هم که بازه) داره بهم لبخند ژکوند میزنه...
من؟ تمام هوشم رو جمع کردم، ضرب کردم، ببینم چجوری میشه در این وضعیت ِ تقریبن عریان از تخت اومد بیرون؟! نتیجه؟ نیم خیز دستم کش اومد تا پایین تخت تا لباسامو بردارم و بعد هم بصورت کاملن اکروباتیک همون زیر پتو تنم کردمشون. آقا هم از اون فاصله و اون نگاه جم نخورد!
از تخت با تیشرت چپ و رو که دراومدم برگشتم و یک نگاه خشمگین به آقاهه انداختم. آقاهه؟ لبخند ژکوندش تا بناگوشترش بازشد و فک کنم آی مید هیز دِی!!
عصبی ام...
دوست میدارم به خوانندگانم و به بازدید کنندگان از {این} موزه که کنجکاو هستند بدانند که دردی که آنروز در سینه ام احساس میکردم بخاطر ِ مرگ پدرم بود یا بخاطر نبودن ِِ فسون، خاطر نشان کنم که درد ِ عشق تقسیم ناپذیر است. دردهای ناشی از عشقهای خالص، جایشان را در قلب ِ بودنمان پیدا میکنند، به شکننده ترین و زخم پذیرترین گوشه های درونمان چنگ می اندازند و از ریشه های هر درد دیگری در ما، عمیق تر می روند و در جزء جزء بدن و روانمان شاخه می دوانند. برای او که بی امیدواری عاشق است، این درد با هر بهانه ای میتواند خودی بنماید، به بهانه ی بزرگی مانند مرگ پدر یا به بهانه ی پیش پا افتاده ای مثل یک بدشانسی کوچک، مثل گم کردن کلید. دردی که اینگونه عنصر اصلی {وجودی} ست، میتواند به کوچکترین جرقه ای آتش بگیرد. آدمهایی که زندگیهایشان، مثل زندگی من، با عشق وارونه شده است، قبول خواهند کرد که همه ی مشکلات دیگرشان هم حل خواهد شد زمانی که درد ِ عشق برطرف شده باشد، اما با پشت گوش انداختن این دیگر مشکلات، فقط به آنها {مشکلات} جایی میدهند تا بگندند...
(موزه ی بیگناهی – اورهان پاموک – صفحه 315 – ترجمه از خودم)
همین شنبه ی پیش بود که اینقده هوا گرم بود که رفتم پاروزنی و حتی با تاپ و شلوارک هم میسوختم زیر اون آفتاب. از دیروز اما یه جوری شده که صابخونه خودش زنگ زد که خونه بمون به یکی گفتم بیاد شوفاژ خونه رو سرویس کنن، نمیرین یه وخ از سرما. همین الان هم دارم پتوپیچ این پست رو مینویسم! یهو یه شبه این مدلی سرد شده!!
واللاهه من یه چی حالیم هست هی میگم این هوای لندن مجنونه و خدای بالا سرش هم خوشحال! :دی
"زنی است این تهران که همه چیزت ره اگه هم به پایش بگذاری، باز از پیشت میره... مه جوانی خود ره به پایش ماندم. حالی هم باید ازش جدا شوم. ...لگد ده کونم می زنه. و دورم میاندازه"
(آصف سلطانزاده)
پ.ن. آصف جوانیاش را در کابل گذراندهاست. همۀ سالهای رنگین و سنگین کابل را از سر گذراندهاست. چند سالی در ایران بود، در تهران، تهران روشنفکری و سختگیری. نویسندۀ صاحبنامی شد و به دانمارک مهاجرت کرد. و حالا بیشتر از همۀ سالهای تهران را در دانمارک طی کردهاست. اما چه همۀ این سالهای بیشتر و چه همۀ آن روزگار رعنایی کابل چندان بر او اثر نگذاشتهاند که سالهای تهرانش. (نقل از جدید آنلاین)