دوست میدارم به خوانندگانم و به بازدید کنندگان از {این} موزه که کنجکاو هستند بدانند که دردی که آنروز در سینه ام احساس میکردم بخاطر ِ مرگ پدرم بود یا بخاطر نبودن ِِ فسون، خاطر نشان کنم که درد ِ عشق تقسیم ناپذیر است. دردهای ناشی از عشقهای خالص، جایشان را در قلب ِ بودنمان پیدا میکنند، به شکننده ترین و زخم پذیرترین گوشه های درونمان چنگ می اندازند و از ریشه های هر درد دیگری در ما، عمیق تر می روند و در جزء جزء بدن و روانمان شاخه می دوانند. برای او که بی امیدواری عاشق است، این درد با هر بهانه ای میتواند خودی بنماید، به بهانه ی بزرگی مانند مرگ پدر یا به بهانه ی پیش پا افتاده ای مثل یک بدشانسی کوچک، مثل گم کردن کلید. دردی که اینگونه عنصر اصلی {وجودی} ست، میتواند به کوچکترین جرقه ای آتش بگیرد. آدمهایی که زندگیهایشان، مثل زندگی من، با عشق وارونه شده است، قبول خواهند کرد که همه ی مشکلات دیگرشان هم حل خواهد شد زمانی که درد ِ عشق برطرف شده باشد، اما با پشت گوش انداختن این دیگر مشکلات، فقط به آنها {مشکلات} جایی میدهند تا بگندند...
(موزه ی بیگناهی – اورهان پاموک – صفحه 315 – ترجمه از خودم)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر