سارا زنگ زده خوشحال. خنده زنان میگه گریه ی دو شب پیشم پشت تلفن و ننه من غریبم بازیم جلو مامانم ظاهرن کارساز بوده! میپرسم چطور؟ میگه مامانم فردا ظهر میرسه لندن. صبح پروازشه از تهران.
من؟ با خودم فکر می کنم: اگه بغض کنم پشت تلفنی و دلم بخواد یکی پیشم باشه تو اون لحظه، و با در نظر گرفتن اینکه اون نفر شرایط اومدن به اینجا (ویزا و هزینه و هزار دردسر دیگه) رو هم خوب طبعن باید داشته باشه، کی میتونه فرداش سوار هواپیما بشه و بیاد که چند روزی باهام باشه تا بغضم رو فرو بدم؟
با قاطعیت: هیچکس!...
آری! در چنین دنیای خط خطی* یی زندگی میکنم...
* پر از خط، پر از مرز...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر