داشتم عکسهاتو رو کامپیوترم تورق می کردم که نمیدونم از کجا به کجا به عکس خودم و آنا رسیدم. حالا این عکس دو ساعته بازه رو صفحه م و باهاش عاشقانه ی آرامی دارم. آناهیتا نوه ی عموی منه و تو این عکس که سه سال پیش در خونه ی پسرعموم در آلمان گرفته شده، آنا دو سال و نیمه شه. این آنا رو من خیلی دوست میدارم. راستش من با اینکه دنیای بچه ها رو خیلی دوست میدارم و یه جورایی کودک درونم باهاشون همبازی خوبی میشه ولی هیچوقت دلم بچه ای از خودم نخواسته. گاهی شده که حتی از خودم پرسیده باشم که آخه چرا من مثل اکثر زنها، حس مادری ندارم؟! چرا دلم به بچه نمیکشه؟ جوابهایی هم حالا دارم برا خودم! ولی این بچه یکی از اون دو بچه ای بوده که تا به امروز حس مادر بودن منو یه جور خوبی قلقلک داده و دلم خواسته بوده مال من باشه. این آنا دختر من باشه. یه کاری که این آنای من میکرد و من رسمن میمردم برا این کارش، حافظ خوندنش بود برام. به این بچه ی دو سال و نیمه میگفتم آنا حافظ بخوونیم؟ بچه یک قیافه ی متفکری میگرفت و سرش رو جوری کج میکرد که من میتونستم درسته قورتش بدم و میگفت " بلم شتابمو بیالم" (برم کتابمو بیارم!) و بدو میرفت و "شتابش" که یک کتاب نقاشی مصور با برگه های سفت قطور مقوا مانندی برای بچه های زیر سه سال بود، می آورد و می نشست رو پام. کتابش رو باز میکرد و برام "بالها شفته ام و بال دگل میشولم که من دل شده این له نه به شود می پولم"! بهترین قسمت قضیه هم این بود که بدون کتابش نمیتونست بخونه!! یادش نمیومد! تمام سوادش از حافظ توی کتابش بود! یه شب اومدم براش توضیح بدم که اینا که میخونه رو از حفظ بلده و باباش یادش یاده و تو کتابش نیست که آنا سرش رو برگردوند و تو چشمام نگاه بغایت عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: "خاله! آخه شما مشه بلدی این شتابو بخونی؟"
من؟!! – راست میگی خاله جون. ببخشید گلم. بخون عزیزم. من یاد می گیرم!
پ.ن. امروز کلن رنگ دیگه ای گرفت... خودت میدونی چرا...
بالها شفته ام و بال دگل میشولم که من دل شده این له نه به شود می پولم
پاسخحذفای جااااانم حرف دل ما را زد بچه
...