تصورم کن!
نشستم رو کاناپه، پشت پنجره، شش دانگ حواسم جمع صفحه است و به کوچکترین صدایی که حتی شبیه صدای موبایل باشه از جام می پرم، دارم هی انگشتامو نیگاه میکنم و سرشونو لمس میکنم و بعد هم فوتشون میکنم...
خنک نمیشن لعنتیا...
ولی از مچ هم محکم نیگهشون داشتم که خود کشی م نکنن یه وقت من حواسم نیست...
بوسه ای آتشین بر بند بند انگشتانت
پاسخحذفبر مچت
تا آرام گیرند
سر سودایی ما را ، غم دستار کی پیچد
پاسخحذفکه همچون غنچه ، از بویت ، به توفان می رود سرها