این حال منه بی تو...

تصورم کن!

نشستم رو کاناپه، پشت پنجره، شش دانگ حواسم جمع صفحه است و به کوچکترین صدایی که حتی شبیه صدای موبایل باشه از جام می پرم، دارم هی انگشتامو نیگاه میکنم و سرشونو لمس میکنم و بعد هم فوتشون میکنم...

خنک نمیشن لعنتیا...

ولی از مچ هم محکم نیگهشون داشتم که خود کشی م نکنن یه وقت من حواسم نیست...

۲ نظر:

  1. بوسه ای آتشین بر بند بند انگشتانت
    بر مچت
    تا آرام گیرند

    پاسخحذف
  2. سر سودایی ما را ، غم دستار کی پیچد
    که همچون غنچه ، از بویت ، به توفان می رود سرها

    پاسخحذف