مثل بازی دومینو شده دیگه!... نروژ هم سفارتش رو در تهران بست! آلمان سفیرش رو خواست و فرانسه هم داره هی این پا اون پا میکنه که ببنده یا نبنده! دولت بریتانیا هم ضرب الاجل چهل و هشت ساعته داد که سفارت ایران در لندن رو ببندن و تمامی دیپلماتهای ایرانی ظرف این چهل و هشت ساعت آینده این کشور رو ترک کنن...

دوستي امروز بعد از ظهر میگفت: "الان كارمندای سفارت ايران در لندن دارن چمدوناشونو ميبندن و به بسيجيا فحش خواهر مادر ميدن"


اوضاعی ست!!

قدردانی و تشکر دایی جان ناپلئون

زنده یاد دایی جان ناپلئون با ارسال یک پیامک ازسرای باقی از کلیه دانشجویان خشمگین بسیجی که با حمله به سفارت حال «اینگیلیسا» را گرفتند تشکر کرد. درقسمتی از این پیامک می خوانیم: نمی دانم درجنگ کازرون بود یا ممسنی که می خواستم اینگیلیسا را شکست بدهم ولی نشد. (مش قاسم وسط حرف دایی جان: آقا کازرون بود. دایی جان : قاسم خفه شو!) بهر صورت از شما ممنونم که روی این اینگیلسا را کم کردید تا دیگر زورشان را به من و خانواده ام نرسانند. اگر زمانی که من بودم شما ها هم بودید اینگیلیسا از همان کازرون و ممسنی بساطشان را جمع می کردند و می رفتند ودیگر مرحوم آقای بزرگ هم با مارلن دیتریش آبگوشت بزباش نمی خورد. سمبل دوستعلی را هم نمی بریدند. لیلی هم به همین سعید می رسید. اسدالله میرزا هم با این و آن سانفرانسیسکو نمیرفت. همه این ها زیر سر این اینگیلیسا بود که شما امروز روی همه شان را کم کردید. بچه ها متشکرم.
تصدق شما
دایی جان ناپلئون

(از وبلاگ حرفهایی از ته دل)

خداییش این بنده ی کمترین هیچ رفمه نمیتونم تشخیص بدم که موضعم الان در برابر تحریم بانک مرکزی ایران در بریتانیا از این طرف و این تصمیم جدید مجلس ایران مبنی بر بستن سفارت انگلیس در ایران از اون یکی طرف، چیه؟ خوشحال باشم الان یا ناراحت؟؟! خب آقایون اینطرفی! وقتی میزنید و اولین نفر صف اید در تحریم بانک مرکزی ایران، انتظار به به و چه چه که ندارین احتمالن؟ از اون یکی طرف هم بزنیم در سفارت انگلیس رو تخته کنیم؟! فقط بقرمایید ما ملت شهیدپرور چیکار کنیم که دود این جنگ زرگری و اولدرم بلدرم های آقایان ِ هر دو طرف چشم ما رو درآورده؟!


لابد خودت فهمیدی که
هرگز به اندازه‌ی داشتن دستهات
خوشبخت نبوده ام
...


بقیه شم اینجا...

امروز خیلی خاکستری ام... هوای بیرون خاکستری، هوای درون خاکستری... حتی سرتاپا خاکستری پوشیدم. امروز رنگ نداریم اصلن. رنگهام همه بیرنگ و پریده ان. حتی لبهام. زیر چشمهام... دم در به رفیق میگم:

I wish we could help each other... but it seems everyone has to carry his and her own share, his and her own pain

...

خاکستری ام امروز...

چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم

گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم ...


زن‌هایی را دیده ای که هویت خودشان را، همه هویت خودشان را در فداکاری تعریف می‌کنند؟ بیشترین انرژی‍‌ها را صرف شوهر، معشوق، مادر، دایی، یا فرزندشان می‌کنند و سر آخر هم تمام کام‌نیافتگی‌ها و آرزوهای نرسیده را به حساب همین فداکاری که فکر می‌کنند خودخواسته هم هست می‌گذارند. قبول نداری که خودخواسته نیست؟ نشنیده‌ای که بیرون نرفتن بی بی از بی‌چادریست؟ نفهمیده‌ای که بعضی‌هاشان اینقدر زندگی نکرده‌اند و لذت نبرده‌اند، اصلن بلد نیستند زندگی کنند و لذت ببرند؟ کم کم لذت و زندگیشان شده دیدن لذت دیگران. بعد انتظاراتشان را از این دیگران، بر اساس سرویسی که بهشان داده‌اند تعریف کرده‌اند، نه بر اساس حقوق متقابلی که نسبت به هم دارند. همین جاهم گند کار در آمده. طرف مقابل باید به جبران سرویس ویژه‌ای که همه عمر گرفته، سرویس ویژه بدهد، در حالی‌که انگیزه و وقت و علاقه‌اش، فقط به اندازه یک سرویس معمولی است. خوب دعوا می‌شود دیگر...

همه عمر فکر کرده‌ام اگر ارضای شخصی نداشته باشی، نمی‌توانی دیگری را راضی کنی. اگر خودت خوشحال نباشی، نمی‌توانی دیگری را خوشحال کنی. خودم و رضایت خودم شرط اول زندگیم بود. هنوز هم هست.

( تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران - لیلی گلستان )

از خلال نیازمندیهای شخصی!

رفتم سوپر ایرانی لیمو خشک و کشک بخرم. هفته نامه ی مجانی فارسی که اینجا چاپ میشه رو هم همیشه برمیدارم اگه گذرم اینورا بیفته. من البته بیشتر این هفته نامه رو بخاطر نوستالژی ِ خط فارسی ش برمیدارم وگرنه مطالبش معمولن بدرد من نمیخورن. خبرها و داستانها که "مای کاپ آف کافی" نیستند و آگهی ها هم که اکثرن یا معرفی و تبلیغ آرایشگاهه یا فیلمبرداری و عکاسی عروسی یا هم چطور بیمه خسارت یا پناهندگی بگیرید و الخ که باز هم بکار من نمیان. ولی یه حس خوبی بهم میده وقتی این حروف فارسی مجله کنار همه ی جزوه ها و کتابای انگلیسی م روی میزه. همچین بچشم میاد و اون حس نوستالژیکم رو یه جور خوبی قلقلک میده.

این هفته نامه، دو صفحه آگهی "دوست یابی" هم داره که رسمن ممد حیات است و مفرح ذات! دو قلمش مثلن: "مردی هستم 42 ساله، کارمند پاب ِ تایگر تایگر، دنبال یک خانوم خوش اندام و زیبا حدود 35-38 ساله برای دوستی، و اگر از هم خوشمان آمد، ازدواج هستم. شماره تلفن:.."، " دختری هستم 36 ساله مجرد، کارمند تی-ال-ای، علاقمند به موسیقی و عکاسی، تا حالا قصد ازدواج نداشتم به همین دلیل تا الان مجرد ماندم اگر مردی باشه که خوشگل و خوشتیپ و پولدار و با کلاس و مهربون من ازدواج می کنم اگر چنین شرایطی رو ندارید خواهش میکنم ایمیل نزنید. ایمیل:..."

من؟ اممممم!... هوم! خب! یهو فکر کردم چطوره این آگهی رو بدم بزنن اون پایین صفحه شاید فرجی شد!!: اینجا هم یک خانوم قدبلند و نازکی نشسته که داره دنبال هر چیزی، رسمن هر چیزی، می گرده که فقط یک کمی بتونه به یک آقایی دیگه علاقه نداشته باشه...

خشابی پر از ته سیگار

زن!

کلاغ ها برای خیارها و گوجه هامون نقشه کشیدن

این بار نقش مترسک را تو بازی میکنی

یا من؟


(خشابی پر از ته سیگار – هنینگز- برگردان حامد حبیبی)

رونوشت به آقای نامجو

یک جبری هست که آقای نامجو داد زده بودش و اسمشم گذاشته بود "جبر جغرافیایی". یادم هست اول بار که این ترکیب واژه را شنیدم، چه حالی کردم با خلاقیت و بجایی و نکته سنجی ِ گزینش و چینش این دو کلمه که چه همه حرف و درد و جبر پشتش نشسته. حالا هم همچنان این ترکیب واژه را بسیار دوست میدارم، فقط خواستم به آقای نامجو یک نکته ای را یادآوری کنم! و اونم این که اون "جبر جغرافیایی" که شما گفته بودی، در مرزهای جغرافیا نمیماند، نمانده. خودش را یواش می چپاند توی چمدان آدم و با آدم می آید. در هر جغرافیایی، این بدمصب با من می آید. هر کجا که میروم، این جبرم را بر پاهایم با خودم میکشم و میبرم... "جبر فرا جغرافیا"یی م را...

هر وقت لذت و آرامش توام با وجدی که در نگاه و حرکات فلومنا مورِتی هست و نحوه ی دست گرفتن و عشق بازی یی که این زن با گیتار داره، رو می بینیم، ته دلم غنج میزنه و دلم یه عالمه میکشه برم گیتار زدن یاد بگیرم. حس عجیبی تماشاش میریزه تو رگهام. یه قلمش اینجا

Most men cheat on their wives to have mistresses. My father cheated on my mother to have a happy family. I felt sorry for him, and in one sense took it upon myself to fill the empty spaces in his life. I collected his poems, listened to his woes, and helped him choose appropriate gifts, first for my mother and then for the women he fell in love with. He later claimed that most of his relations with these other women were not sexual, that what he yearned for was the feeling they gave him of warmth and approval. Approval!! My parents taught me how deadly that desire could be

(Things I've been Silent About - Azar Nafisi)

پ.ن. نوشته ی درخشان، عمیق و دردناکی ست...

میدانی جان دلم؟

تمامی آنچه در چنته دارم را دربست داف گذاشته ام تا "رویا" را بدست تقدیر نسپارم... آن بزرگترین اشتباهی بوده که تا به امروز مرتکب شده ام و دامنم را دودستی چسبیده ام که دوباره تکرارش نکنم...

موبایلم اینبار دیگه تصمیم قطعی شو گرفت. و خودکشی کرد. چندین بار خودش رو از جاهای مختلف پرت کرده بود، ولی هر بار من با ترفندهای مختلف هی به زندگی برش گردونده بودم. پریشب اما برای همیشه خاموش شد...

این موبایل رو خیلی دوست میداشتم. به دو دلیل: یکی بخاطر رنگ تکی که داشت (ترکیب نوک مدادی با حاشیه های لاجوردی) و دیگه بخاطر جاهایی که این چند ساله که با هم بودیم، رفته بودیم و خاطره ها و لحظه هایی که با هم داشتیم و مسیجهایی که توی حافظه ی من و این موبایل موندن و پاک نشدن و باهاش مُردن...

الان دو روزه که موبایل-لس زندگی میکنم و انگار یه چیزی توی زندگی م گم کرده دارم! یکی مثل من هم داره این رو میگه که موبایلش روز تا روز هم گاهی زنگ نمیخوره! چه برسه به اونایی که کارشون هم با موبایله. واقعنا! آدما چجوری قبل از موبایل و اینترنت زندگی می کردن؟؟؟!؟

...

پ.ن. نگرانمم!...

مولانا به سعی شایا

خوش خوش کشانم میبری
آخر نگویی
تا کجا؟

وقتی که آدمی پایش را آنطرف اندوه می گذارد...

ولادیمیر عزیزم

لطفن این کولی بازی اخیرم را بر من ببخشایید

احتمالن دلم حوالی بوی ادکلن آغشته به سیگارتان پرسه زده و تنگش شده

شاید هم از تب است. خودتان میدانید که این روزهایم سرما خورده اند

یا شاید هم از سقف این روزهایم ست که هی کوتاهتر میشود

شاید هم از پروانه های ته دلم باشد

یا ازموریانه های جونده ی سرم

یا شاید از آن دخترک ست که صبح نیت میکند چنین کند و بهمان کند، و شب دق میکند

یا شاید از دور تند و نفس گیر و مواج زندگی آدمی ست که در بطری یی زندگی میکند که درون آن کاغذی ست که رویش نوشته شده: "روزی روزگاری" و به آب انداخته شده

یا شاید از کشف جدید امروزم، که همانا یافتن نقطه ی آشیل ِ مخ زدنم بود، باشد: من نوشته هایت را از خودت عاشقترم!

یا شاید...

اصلن ولش کنید ولادیمیر عزیز... ولم کنید...

همان که گفتم: در را پشت سرتان ببندید

اگر نکوبیدید هم نکوبیدید، آرام ببندیدش

گفته بودم که گنجشکک من

لب بوم ما مشین

این کولی بازی اخیرم را بر من ببخشایید ولادیمیر!

...

تب دارم و سینوسهای پیشونی م دردناکن. اونقدر که پلکهام رو هم سنگین و دردناک کرده. سرما خورده م. صبحی ساعت 5 و نیم بیدار شدم و وسط تب و گریپ گلو ساعت 6 و نیم از خونه زدم بیرون تا به قطار ساعت 7 و نیم برسم. همینکه نشستم توی قطار و قطار راه افتاد، از اومدنم پشیمون شدم. باید میموندم خونه و امروز رو استراحت میکردم. ولی دیگه دیر شده بود. با عطسه و سرفه و صدایی که از ته چاه میاد، رفتم سمینار و بعد هم اتاق راب. راب که دید صدام در نمیاد زودی ردم کرد.

الان نشستم توی کافی شاپ دانشکده دارم این پست رو مینویسم وحتی نگاه کردن به این فنجون چای داغ، حالمو خوش میکنه. چند ساعتی تا قطار ِ برگشتم به لندن وقت دارم. دور میز اونطرفی، سه تا دانشجوی پسر انگلیسی نشستن و دارن قهوه شونو مینوشن و ورقاشونم رو میز ولوئه و گپ میزنن. چیزی که حواس منو ششدانگ برد نشوند سر میز این سه تا، این بود که فهمیدم هر سه تاشون کلاس زبان فارسی میرن و دارن مشقاشونو با هم مینویسن. جالبه برام. توی درس جدیدشون، سه تا چیز براشون کلی مایه ی سرگرمیه: یکی اصطلاح "دست شما درد نکنه"، دوم کلمه ی "خودکار" و سوم کلمه ی "جان". از قضا اسم یکی از پسرها "جان" ه. دوتای دیگه کلی سربسرش گذاشتن و گفتن بری ایران صدات میزنن "جان جان"!! همینطور براشون جالبه که واژه ی "اتوماتیک" در فارسی "خودکار" ه و همینطور خود "خودکار" (وسیله ی نوشتن)، و نتیجه هم گرفتن که "خودکار" چون نیازی به تراشیدن نداره، و در نتیجه یه جوری "اتوماتیک" محسوب میشه، احتمالن برا همین فارسی زبانا بهش گفتن "خودکار"!، "دست شما درد نکنه" هم که رسمن مقوله ای بود مفرح! کلی تفریح کردن که یعنی چی که "دستت درد نکنه" بجای "تشکر" یا "خیلی ممنون"!؟ (ترجمه ی لغت به لغتش خوب خداییش خنده دارمیشه)، لهجه ی انگلیسی رو هم به فارسی حرف زدنشون اضافه کنی، میفهمی که چه همه لبخندم شده...

پسرا رفتن کلاسشون. تو میپرسی: کجا میری کیجا؟ با انگشتام رو میز ریتم میگیرم که: میرم تو شهر می گردم، پی دلبر می گردم (با آهنگ خوانده شود!) و بخودم چشمکی میزنم...

برم یه جا سوپ بخورم.

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم بسر برامد زین آتش نهانی

(سعدی)
تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم نبودی
که برایت بلیت سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرقی می کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم...


(رسول یونان)

نام تمامی پرنده هایی را که در خواب دیده ام

برای تو در اینجا نوشته ام

معشوق جان به بهار آغشته ی منی

که موهای خیست را

خدایان بر سینه ام می ریزند و مرا خواب میکنند

هنگامه ی منی

ه

ن

گ

ا

م

ه

ی

منی...

گرچه ندارم خانه در اینجا

خانه در آنجا

که سر دهمت سر

...

حرف بالای حرف بسیار است!

نشستم برنامه‌ی پرگار بی بی سی فارسی را تماشا کردم. موضوع این هفته، موضوع بسیار مهمی بود- شعر فارسی. آقایان کوشان و فلکی در پنل یک، کارشناسان قضیه بودند و از خدا و بنده ی خدا چه پنهان که از حجم پریشان گویی و نحوه ی بحثشان انگشت بدهان مانده ام! و از میزان ناآگاهی آقایان نویسنده به تاریخ ادبی اروپا و همچنین نگاهشان به شعر و ادبیات و فرهنگ و دین شگفتزده ای هستم مبسوط اکنون! چشمانم چهار تا شدند وقتی کوشان استدلال کرد که شعر گفتن محصول تنبلی یک ملت است! یا گفت شاعران ایرانی هنوز در گذار هستند و در جهانی که هنوز مدرن نشده، اندیشه نیست و لاجرم نمیتواند فلسفی بیندیشد! آقاجان یا استدلال نکن یا بنا کن خانه ای درخورد پیل! آقایان پنل یک و میهمانان برنامه در پنل دو، در میانه ی عُجب و فشارخون بالارونده ی بنده، متفق النظر بودند که رمان شکل مدرن بیان اندیشه است و شعر یارای برابری با آنرا ندارد و عجیب تر آنکه رمان در دموکراسی رشد میکند!!! دوران طلایی ادبیات روسیه در دموکراسی بود؟! یا اوج غنای رمان نویسی آمریکای لاتین در نظام های دموکراتیک شکوفا شد؟! من با اینکه خودم گاهی به این باور واقعن رسانده شده ام که نثر فارسی هنوز راه بسیار درازی پیش رو دارد تا بتواند محکم و سلیس بیندیشد و بنویسد و کم نبوده زمانهایی که با خواندن متنهای فارسی، بخصوص در حوزه علوم انسانی، تاریخ و فلسفه و بحثها و استدلالهای منطقی، تا حد مرگ ذله شده ام و آخرش هم درمانده ام که حالا واقعن طرف چی میخواسته بگه و چه همه حاشیه رویها و تعارفهای متنی بر خود متن غلبه دارند، اما شعر فارسی و غنای آن را کیست که منکر شود؟ شعر فارسی بیشک از غنی ترین های حوزه ی زبانی است و این زبان، اندیشه ها و لطافت ها و زیبایی های شگفت آوری را در قالب شعرش متبلور کرده است. گرچه باز هم قبول دارم که دنیای ادبیات، امروزه بر محور رمان بیشتر میچرخد تا شعر. با اینکه تا حدی هم با نظر آقایان کوشان و فلکی که گفتند که نگرش اندیشه ی مدرن به "من" ، به "انسان"، بود که در دنیای مدرن، شعر، بعد از رنسانس، آرام آرام جایش را به رمان داد و امروزه در اروپا و آمریکا این رمان ست که حرف اول را میزند نه شعر، موافقم، اما حواسم هم هست که ترجمه و حجم عظیم ترجمه را نیز بایست از دلایل اصلی رواج رمان شمرد. بر این باورم که در ترجمه، شعر مثله میشود، میمیرد. اصلن بنظر من، شعر ترجمه ناپذیر است، هر چند هم که مترجم زبردست باشد، ترجمه شعر را میکُشد، چاره ای هم ندارد. کافیست نگاهی به بهترین ترجمه های مولوی و حافظ بیندازی تا چه همه افسوس بخوری! در شعر، چینش و معنا و جای هر کلمه وابسته به آهنگ و معنای هر کلمه در همان زبان گزینش میشود، و ترجمه، حتی اگر معنا را مثله نکند، ریتم را میکُشد. و باید مثلن شاملو باشی تا شعر را با شعر دیگری در حوزه ی زبان دوم دوباره خلق کنی. وگرنه در زبان دوم، شعر نمیشود. رمان اما در زیر ِ دستان مترجم چیره دست، تا حد زیادی میتواند نجات یابد و زنده بماند و منتقل شود. این است که بنظر من، رمان عام تر ست، جهانی تر میشود و زبان مشترک تری برای اندیشه، و میتواند اندیشه را در دنیای امروز راحت تر بیان کند. فهم شعراما زحمت بس بیشتری لازم دارد. دود چراغ و کد یمین لازم دارد، باید زبان را تا حدهای ادبی اش بدانی. باید به زبان و قواعد زبان بسیار مسلط تر باشی تا شعر را در زبان دوم بفهمی و قادر شوی از شگردهای زبانی اش، لذت ببری. مثلن در همین زبان انگلیسی، من بسیار راحت تر رمان میخوانم و از "لذت خواندن" سرشار میشوم، ولی تا بدانجا برسم که از زیبایی های زبانی و مفهومی ِ اشعار شکسپیر لذت ببرم، راهی بس طولانی دارم.


پ.ن.1. اصلن بمن چه؟!

پ.ن.2. خب شعر و ادبیات را دوست میدارم!

چشمان باز بسته Eyes Wide Shut !!

تهران برف باریده... منم که دختر ننه سرما...

گاهی مثل این وقتها زیاد میشود... زیاد می شوی... وقتهای نیمه شبان و وقتهای قدم زنان، وقتهای قهوه و چای لازم، وقتهای تماشای برف تهران از تو قاب ِعکسها، وقتهای موسیقی، وقتهای سیگار، وقتهای ساکت دراز کشیدن توی تخت، بی اینکه خوابم بیاد، وقتهایی که "از من به من فرسنگها راه" ست، وقتهای چمباتمه زدن کنج کاناپه، پشت پنجره، احتمالن گیلاس بدست، وقتهای دراز کشیدن کنار رودخانه، وقتهای ماچ صبحگاهی، هنوز از تو رختخواب نیومده بیرون و کش و قوس اومدن تو تخت، وقتهای سر کمد که امروز چی بپوشم؟، وقتهای توی آینه کدوم گل رو به موهام ببندم؟، وقتهای ته سینه ام "چیزی هست"، وقتهای سر ِ دلم خواستنت را غنج میزند، وقتهای سنگینی پلکها، وقتهای... وقتهای... وقتهای... آره! تو تمام این وقتها، همیشه میای ساکت میشینی جلو چشمام... این وقتها زیادتر می شوی از تحمل نازکای تنم... این وقتهای لبخندهای ناخودآگاه بر زلالیت این وقتها...

چتری وارونه در باد...

یادمه بچه که بودم تصور هیجان انگیزی از"آینده" داشتم. در"آینده"، تصویرم از خودم و جهانم خیلی آسمانی بود، خیلی خیالی بود. الان اما، "آینده"م خیلی وقته رفته تو یه ایستگاه شلوغ پلوغی رو یه نیمکتی تنهایی نشسته و مبهوت داره به این همه آدمهایی که تند تند از کنارش رد میشن نیگاه میکنه... چقدر عجله دارن! خب لابد جایی دارن که دیرشون میشه برسن، یا کسی جایی منتظرشون هست، قطارا تند تند میان، کسای زیادی تند تند پیاده میشن، کسایی هم تند تند سوار میشن، قطارا میرن، و باز قطارا میان... "آینده"ی من اما، همونجا، توی سکو، روی نیمکت، همچنان نشسته، انگار کارش همینه، انگار تمام قصدش اینه که به شنیدن مقصدهایی که مدام اعلام میشن گوش کنه و قطارا و مسافرا رو تماشا کنه... "آینده"م انگار از تمام خیال پردازیهای بچه گی م، به این تصویرِ بر روی نیمکت ِ تنهایی در این ایستگاه رسیده... "آینده"م دیگه در انتظار نیست، به انتظار رسیده... انگار منتظرم که اتفاقی خواهد اوفتاد...

دیروز داشتم از همونجایی رد میشدم که زنهای زیادی به نشانه ی اعتراض به مراسم انتخاب دختر شایسته ی جهان ( که چند قدمی با درب سالن مراسم فاصله داشت) جمع شده بودند و پلاکارد گرفته بودند و شعار میدادند و حرف حسابشان هم این بود که همچین برنامه هایی، استفاده ی ابزاری کردن از جنسیت و زن است، توقع جامعه را از زن بالا میبرد و جامعه را با این مدل سازی از زیبایی بیمار میکند و تعریف های ما از زیبایی را کلیشه ای و استاندارد میکند.

وقتی از کنار این زنهای معترض، رد میشدم و به آنچه ممکن بود توی سالن بزرگ ارلزکورت بگذرد هم فکر میکردم، برای خودم هم بی تفاوتی ام نسبت به هر دو گروه این زنها جالب بود! نه آن دختران ِ در سالن کمترین جایی در ذهنیت من از "زن بودنم" می گیرند، و نه هم این اعتراضها و نگرانی ها از همچین رویدادهایی یکی مثل مرا نگران میکند. نمیدانم. شاید چون اینچنین برنامه هایی در جامعه ای که من بزرگ شده ام وجود نداشته و بنابراین جزو دنیای من محسوب نمیشوند؟ مسایل خیلی پایه ای تر و نیازهای خیلی اولیه تری برای من بعنوان زن ایرانی وجود داشته/دارند که پرداختن به همچین موضوعاتی بنظرم از شکم سیری شان می آید؟! من حتی فکر میکنم که این مراسم هم در ردیف برنامه هایی مثل اکس-فکتور یا بیگ-برادر و دهها برنامه و شوهای دیگر این مدلی ست و جایی برای پول درآوردن و مارکتینگ و نه بیشتر. زن و مرد هم ندارد. ما زنها فقط سوژه های بهتر و طعمه های راحت الحلقوم تری برای این غول له کننده ی "بازار" هستیم. حالا چرا کسی برای اکس-فکتور یا بیگ-برادر پرچم بدست نمیگیرد و معترض نمیشود، لابد خودشان می دانند!

پ.ن. در هر صورت! دختر ونزوئلایی دختر شایسته ی جهان در مراسم دیروز شد.

عشق و ایمان نزد ابراهیم

چرا نمیتونم فراموشش کنم؟

کی بود؟ دو سال پیش؟ سه سال پیش؟

منکه پاک حساب سال و روز از دستم در رفته...

با علی و مهشید اومده بودیم اینجا

علی تازه منو درگیر مساله ی ابراهیم کرده بود

ازش پرسیدم: - چرا میگن ابراهیم پدر ایمانه؟ چرا میگن ابراهیم خلیل الله؟

- جنون الهی!

- خب که چی؟

- خب میدونی که از نظر یونانیا، ایمان، جنون الهی بود، یک جور بیمار ِ سرشار از عشق...

- این کجاش عشقه؟! پدری، عزیزترین کس خودشو، پسر خودشو، بکشه؟ این عشقه؟!

- اگر ابراهیم خودشو میکشت، تصمیم میگرفت خودشو بکشه، یا کس دیگه ای رو بجای اسماعیل برای قربانی انتخاب میکرد، یا اینکه شک میکرد، یا سر مرکبشو بر میگردوند، پشیمون میشد، شکوه میکرد از خداش، و اگر اگر، اگرهای دیگه، که دیگه پدر ایمان نبود، ها؟ یه کسی بود مثل من و تو...


... انسان از آن چيزي كه بسيار دوست مي‌دارد، خود را جدا مي‌سازد. در اوج خواستن نمي‌خواهد، در اوج تمنا نمي‌خواهد. دوست مي‌دارد اما در عين حال مي‌خواهد كه متنفر باشد. اميدوار است، اما اميدوار است اميدوار نباشد. همواره به ياد مي‌آورد اما مي‌خواهد كه فراموش كند...


(هامون – مهرجویی)

ای دلبر زیبای من،

ای سرو خوش بالای من،

لعل لبت صهبای من،

آن دل که بردی

بازده...


با صدای رضوی سروستانی و ساز داریوش طلایی

نیمه شبانه ای با شراب سفید و پنیر "بری" و زیتون سیاه سرو شود

دلبندم! دخترم! نصیحتی کنمت گوش کن و دیگه هم حرف نزن!:

این اسب چموشت رو ممکنه بتوونی به زور تا لب آب ببری، ولی نمیتوونی مجبورش کنی که آب هم بخوره!

این یادت باشه!

یاران چه چاره سازم با این دل رمیده؟

تزریق کار جدید نامجو به رگ...



روا بود که چنین بی حساب دل ببری؟

بگذار برایت چای بریزم
آیا گفتم که دوستت دارم ؟
آیا گفتم که من خوشبخت هستم
زیرا که تو آمده ای و حضورت مایه خوشبختی است؟
چون حضور شعر
چون حضور قایق‌ها وخاطرات دور
هزارمین بار می گویم
که تو را من دوست دارم

(نزار قبانی)

If I ask you about women, you'll probably give me a syllabus of your personal favorites. You may have even been laid a few times. But you can't tell me what it feels like to wake up next to a woman and feel truly happy

(Good Will Hunting)


گرچه حدیث تکراری ست ولی همچین بیشتربدان و آگاه باش که براستی آقامون وودی آلن، معرکه ای ست برای خودش بدون شک!

توی قطارم. فیلم "زلیگ" (Zelig) رو دانلود کرده بودم و الان رو لپ تاب دیدمش. خیلی خوب بود. مردی که شخصیت آدمهای اطرافش را می گیرد و فقط عشق زنی او را خودش میکند و نجاتش می دهد. آلن با این فیلم روی دو تا از حساس ترین نقاط روانی بشر انگشت گذاشته: اخلاق و عشق، و یک طنز خوبی دارد به جایگاه یهودیها در جامعه در قالب روانشناسی یک شخصیت. دیدن فیلم بشدت توصیه میشود.

هنوز دو ساعت دیگه تا لندن مونده...