چتری وارونه در باد...

یادمه بچه که بودم تصور هیجان انگیزی از"آینده" داشتم. در"آینده"، تصویرم از خودم و جهانم خیلی آسمانی بود، خیلی خیالی بود. الان اما، "آینده"م خیلی وقته رفته تو یه ایستگاه شلوغ پلوغی رو یه نیمکتی تنهایی نشسته و مبهوت داره به این همه آدمهایی که تند تند از کنارش رد میشن نیگاه میکنه... چقدر عجله دارن! خب لابد جایی دارن که دیرشون میشه برسن، یا کسی جایی منتظرشون هست، قطارا تند تند میان، کسای زیادی تند تند پیاده میشن، کسایی هم تند تند سوار میشن، قطارا میرن، و باز قطارا میان... "آینده"ی من اما، همونجا، توی سکو، روی نیمکت، همچنان نشسته، انگار کارش همینه، انگار تمام قصدش اینه که به شنیدن مقصدهایی که مدام اعلام میشن گوش کنه و قطارا و مسافرا رو تماشا کنه... "آینده"م انگار از تمام خیال پردازیهای بچه گی م، به این تصویرِ بر روی نیمکت ِ تنهایی در این ایستگاه رسیده... "آینده"م دیگه در انتظار نیست، به انتظار رسیده... انگار منتظرم که اتفاقی خواهد اوفتاد...

۱ نظر:

  1. خردمند کسیست که به تماشای دنیا قناعت کند

    پاسخحذف