چرا نمیتونم فراموشش کنم؟
کی بود؟ دو سال پیش؟ سه سال پیش؟
منکه پاک حساب سال و روز از دستم در رفته...
با علی و مهشید اومده بودیم اینجا
علی تازه منو درگیر مساله ی ابراهیم کرده بود
ازش پرسیدم: - چرا میگن ابراهیم پدر ایمانه؟ چرا میگن ابراهیم خلیل الله؟
- جنون الهی!
- خب که چی؟
- خب میدونی که از نظر یونانیا، ایمان، جنون الهی بود، یک جور بیمار ِ سرشار از عشق...
- این کجاش عشقه؟! پدری، عزیزترین کس خودشو، پسر خودشو، بکشه؟ این عشقه؟!
- اگر ابراهیم خودشو میکشت، تصمیم میگرفت خودشو بکشه، یا کس دیگه ای رو بجای اسماعیل برای قربانی انتخاب میکرد، یا اینکه شک میکرد، یا سر مرکبشو بر میگردوند، پشیمون میشد، شکوه میکرد از خداش، و اگر اگر، اگرهای دیگه، که دیگه پدر ایمان نبود، ها؟ یه کسی بود مثل من و تو...
... انسان از آن چيزي كه بسيار دوست ميدارد، خود را جدا ميسازد. در اوج خواستن نميخواهد، در اوج تمنا نميخواهد. دوست ميدارد اما در عين حال ميخواهد كه متنفر باشد. اميدوار است، اما اميدوار است اميدوار نباشد. همواره به ياد ميآورد اما ميخواهد كه فراموش كند...
(هامون – مهرجویی)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر