وقتی که آدمی پایش را آنطرف اندوه می گذارد...

ولادیمیر عزیزم

لطفن این کولی بازی اخیرم را بر من ببخشایید

احتمالن دلم حوالی بوی ادکلن آغشته به سیگارتان پرسه زده و تنگش شده

شاید هم از تب است. خودتان میدانید که این روزهایم سرما خورده اند

یا شاید هم از سقف این روزهایم ست که هی کوتاهتر میشود

شاید هم از پروانه های ته دلم باشد

یا ازموریانه های جونده ی سرم

یا شاید از آن دخترک ست که صبح نیت میکند چنین کند و بهمان کند، و شب دق میکند

یا شاید از دور تند و نفس گیر و مواج زندگی آدمی ست که در بطری یی زندگی میکند که درون آن کاغذی ست که رویش نوشته شده: "روزی روزگاری" و به آب انداخته شده

یا شاید از کشف جدید امروزم، که همانا یافتن نقطه ی آشیل ِ مخ زدنم بود، باشد: من نوشته هایت را از خودت عاشقترم!

یا شاید...

اصلن ولش کنید ولادیمیر عزیز... ولم کنید...

همان که گفتم: در را پشت سرتان ببندید

اگر نکوبیدید هم نکوبیدید، آرام ببندیدش

گفته بودم که گنجشکک من

لب بوم ما مشین

این کولی بازی اخیرم را بر من ببخشایید ولادیمیر!

...

۱ نظر: