تب دارم و سینوسهای پیشونی م دردناکن. اونقدر که پلکهام رو هم سنگین و دردناک کرده. سرما خورده م. صبحی ساعت 5 و نیم بیدار شدم و وسط تب و گریپ گلو ساعت 6 و نیم از خونه زدم بیرون تا به قطار ساعت 7 و نیم برسم. همینکه نشستم توی قطار و قطار راه افتاد، از اومدنم پشیمون شدم. باید میموندم خونه و امروز رو استراحت میکردم. ولی دیگه دیر شده بود. با عطسه و سرفه و صدایی که از ته چاه میاد، رفتم سمینار و بعد هم اتاق راب. راب که دید صدام در نمیاد زودی ردم کرد.

الان نشستم توی کافی شاپ دانشکده دارم این پست رو مینویسم وحتی نگاه کردن به این فنجون چای داغ، حالمو خوش میکنه. چند ساعتی تا قطار ِ برگشتم به لندن وقت دارم. دور میز اونطرفی، سه تا دانشجوی پسر انگلیسی نشستن و دارن قهوه شونو مینوشن و ورقاشونم رو میز ولوئه و گپ میزنن. چیزی که حواس منو ششدانگ برد نشوند سر میز این سه تا، این بود که فهمیدم هر سه تاشون کلاس زبان فارسی میرن و دارن مشقاشونو با هم مینویسن. جالبه برام. توی درس جدیدشون، سه تا چیز براشون کلی مایه ی سرگرمیه: یکی اصطلاح "دست شما درد نکنه"، دوم کلمه ی "خودکار" و سوم کلمه ی "جان". از قضا اسم یکی از پسرها "جان" ه. دوتای دیگه کلی سربسرش گذاشتن و گفتن بری ایران صدات میزنن "جان جان"!! همینطور براشون جالبه که واژه ی "اتوماتیک" در فارسی "خودکار" ه و همینطور خود "خودکار" (وسیله ی نوشتن)، و نتیجه هم گرفتن که "خودکار" چون نیازی به تراشیدن نداره، و در نتیجه یه جوری "اتوماتیک" محسوب میشه، احتمالن برا همین فارسی زبانا بهش گفتن "خودکار"!، "دست شما درد نکنه" هم که رسمن مقوله ای بود مفرح! کلی تفریح کردن که یعنی چی که "دستت درد نکنه" بجای "تشکر" یا "خیلی ممنون"!؟ (ترجمه ی لغت به لغتش خوب خداییش خنده دارمیشه)، لهجه ی انگلیسی رو هم به فارسی حرف زدنشون اضافه کنی، میفهمی که چه همه لبخندم شده...

پسرا رفتن کلاسشون. تو میپرسی: کجا میری کیجا؟ با انگشتام رو میز ریتم میگیرم که: میرم تو شهر می گردم، پی دلبر می گردم (با آهنگ خوانده شود!) و بخودم چشمکی میزنم...

برم یه جا سوپ بخورم.

۱ نظر: