و تو چه دانی حال و روز انگشتانی را که در اشتیاق به آغوش کشیدنت اینچنین مظلومانه می سوزند و به خاکستر می نشینند...

خواب میدیدم...

?what damage would the truth do now
...some secrets are best left

(Great Expectations - Charles Dickens)

مدایح بی صله

به غیاب من منگر که هرگز حضوری به کمال نیز نبوده ام،
به طنین آوایی گوش دار که
تنها
به کوک زیر و بم موسیقیایی ِ نام ِ توست
اسماء طلسمات حرفا حرف ِ نام ِ تو را می داند
و از ژرفاهای ظلمات تا پشنگ شعشعه ی الماس گونِ تاج ِ
بلندِ آخرین خورشید
تو را
تو را
تو را
همچنان تو را می خواند...



(مدایح بی صله- شاملو)

سنتاکلاز

نشستم کمی در مورد "پاپانوئل" وب-گردی میکنم و جسته گریخته مطالبی میخونم. خیلی جالبه. زادگاه پاپانول، که یک قدیس ِ یونانی زاده ی کلیسای روسیه هست به همین نام، ولی در غرب به سنتاکلاز که همان سنت نیکولاس است، معروف است (اینجا کسی بابانوئل نمیشناسه که!)، ترکیه هست. پاپانوئل که برایش معجزاتی قائل اند و نیکوکاریهایش که معروفترینش همان پول گذاشتن در کفشهای مستمندان بوده، سرزبانهاست ( وامروزه بصورت سمبلیک هدیه های کریسمس را در جوراب و کفش میگذارند)، معروفترین قدیس کلیسای ارتودکس روسیه است. سنت نیکولاس، پدرارشد روحانی کلیسای شهر باستانی "میرا" بود. میرا (در آنتالیای ترکیه امروزی) تا کمتر از هزار سال پیش مدفن سنت نیکولاس بود، اما در گرماگرم فتوحات ترکان سلجوقی، دریانوردان مسیحی استخوانهای سنت نیکولاس را از قبرش برداشتند و به کلیسایی در باری، در جنوب شرق ایتالیا بردند. دولت ترکیه چند سالی ست که رسمن تقاضای بازگرداندن استخوانها را کرده ( تا این را هم مثل مولانا سند ترکی بزنند که البته من تا حدی حق میدهم).

جالبتر اینکه این پاپانوئل امروزی با آن لباسهای قرمز و ضخیم و سوار بر درشکه ای که گوزنها میکشندش و از دل سرما از توی دودکش خانه ها بیرون می آید، افسانه ی متاخری بیش نیست که محصول تبلیغ شرکت کوکاکولا و فانتای آمریکایی ست! اما زادگاه و شهری که سنت نیکولاس واقعی در آن زندگی کرد و درگذشت، سرزمینی ست گرم که این قدیس به آن لباسها هیچ احتیاجی نداشت و در سرزمینش گوزن یافت نمیشود و امروزه از سایتهای گردشگری و زواری ترکیه ست.

روز کریسمسه... و این یعنی هیچ جا باز نیست، جایی هم نمیشه رفت چرا که نه قطاری حرکت میکند نه اتوبوسی، نه بین شهری، نه توشهری، حتی تاکسیها هم باید زنگ بزنی ببینی کسی شیفت هست یا نه، هیچ مغازه و رستوران و بار و پابی هم باز نیست. دیشب را مهمان بودم برا شام کریسمس. رفتم. خانوم "ل" که مسیحی مجارستانی ست و بسیار هم خوش سلیقه. کلاه قرمز بسر کردیم و پودینگ کریسمس خوردیم. کلی جای تو خالی...

امروز اما خانه سکوت ست. لنگ ظهر از خواب پاشدم بالاخره. اینها که هی دلشان میکشد که روز کریسمس برف بیاید و پاپانوئلشان با سورتمه ی گوزن از توی برف بیاید و هدیه هایشان را توی جوراب و کفششان بگذارد، به یمن این گرمای جهانی، روزی ست آفتابی و زیبا. آوازخوانان با محسن نامجو، پشت بار ِ آشپزخانه، سرپایی برا خودم چایی ریختم و صبحانه خوردم. وقتی حالم خوش باشه، عاشق مرتب کردن خونه و آشپزخونه ی بهم ریخته و آشپزی ام. این بخش وجودم که یک زن صاحب سبک کدبانوست، یک همچین وقتهایی اجازه ی کامل پیدا میکنه که خودشو با تمام وجودش ارضا کنه. در همین راستا، الان گوشه گوشه ی خونه برق میزنه، لباسها تو ماشین دارن برا خودشون شسته میشن، 8 تا شمع دارن اینجا اونجا برا خودشون میسوزن، بوی خورش بادمجون با بوی کندر قاطی شده، گلهای پشت پنجره با خاکشون کلن عوض شدن، آقای "جیم" هم اون گوشه برا خودش سرخوشه، "فیروز" داره آرام میخونه و من دوش گرفته با گونه های براق با این گیلاس شراب سفید کنار دستم دارم این پست رو آپدیت میکنم...

دلم برات تنگه...

در آستانه ی فصل گرم...

فال تو به سعی من:

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش

لیکنش مهر و وفا نیست، خدایا بدهش...


و فال من به سعی تو:

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

ببر اندوه دل و مژده ی دلدار بیار...


پ.ن. یلدات خوش و پر از رنگ گلم...

قبل از غروب بیا تا ببوسمت...

شایا در آستانه ی دو سالگی ست. دو هفته ی دیگر دو ساله می شود. صاحب ِ این خانه، بدلایلی که بر او پوشیده نیست، در حال اسباب کشی از این خانه ای ست که دو سالش را اینجا سپری کرده است...

دو سال است که شایا پشت این پنجره می نشیند و گاهی چیزی می نویسد. مهم نیست چه چیزی. از هر چیزی می نویسد. در این خانه، آدابی و ترتیبی نمی جوید. کسانی که وبلاگ نوشتند و مینویسند، حتمن دلایلی داشتند و دارند برای من اما، وبلاگ فقط در حکم دفترهایی ست که همیشه داشته ام، دفترهای گاه نویسی که هم خانه داشته ام و هم سرکار، و همیشه سرنوشتهای غم انگیزی داشتند. از دوران راهنمایی من دفترهایی داشته ام. دفترهایی که گاه خیلی کودکانه بودند، گاه روزنویس بودند و گاهی خیلی خصوصی بودند و حتی دو بارهم تلاش بی ثمری کرده بودم در سال دوم دبیرستان و اول دانشگاه که داستان بنویسم!! نویسنده نشدم/نیستم، با اینکه همیشه دفترهایی داشته ام. حتی عاشق شدنهایم با نوشتن بوده. یعنی میخواهم بگویم تا این حد، به نوشتن عادتی دیرینه دارم. وبلاگ اما اولین جایی ست که نوشتم و سوخته نشد، گم نشد، پاره نشد، از ته صندوقها سر درنیاورد و سرش دعوا نشد (بخصوص با بابام که کنجکاوی ناخوشایندی داشت)، گرچه فیلتر شد. همین ویژگی، مرا دو سال است وبلاگ نویسی پیگیر کرده، وگرنه من هنوز هم دفترهایم را بیشتر می پسندم. اینجا وبلاگی ست در حد همان دفترهای رنگ و وارنگ همیشگی ام... گاهی فکر میکنم کاش میشد توی دفتر، وبلاگ نوشت!

مواد خام این وبلاگ خود من بوده ام. بنایراین در مورد موضوعاتی هستند که روزمره های من اند و تنها آنجوری اند که بر من تاثیر گذاشته اند. اینجا گفتگوهای من و من ست. "دیگری" چندان جایی ندارد اینجا. یعنی جا نمیگیرد اینجا، و از این منظر، این وبلاگی کاملن خودمحور و خودپسند ست. با این وجود، آنچه اینجا مینویسم، آنی نیست که من هستم. آنچه اینجا نوشته میشود از صافیهای خود-سانسوریهای آگاهانه و منشورهای وجودی میگذرد که آنطور که دلش میخواهد به ماجرا رنگ میزند، چرا که آدمی مثل من هیچ علاقه ای ندارد که قلبش را اینجا برهنه و آشکار کند. بین صمیمی بودن و خصوصی بودن مرز می نهد و هستند موضوعاتی که علاقه دارد شخصی و "تمامن مخصوص" بمانند. من گرچه همیشه به آدمها بطور کلی علاقمند بوده ام، اما، دلبسته، عمیقن دلبسته، آدمهای اندکی بوده ام و فقط رودررو با این اندک آدمها بوده که آن خود برهنه ام توانسته حجابها و لباسهایش را درآورد و در برابرشان عریان بنشیند. هیچکدام، چه وبلاگ و چه دفترها، جای آن عریانی برای من نبوده اند.

شایا با اینکه میداند که نویسنده نیست/نشده ولی نمیتواند ننویسد هم، و گرچه اولش با وبلاگ نویسی هی یکی بدو کرد، اما امروز میداند که وبلاگ خواهد نوشت، حالا گیرم که فقط در حد روزنویس های دفترهایش بلد باشد...

و در پایان، شایا از همین جا مراتب تشکر صمیمانه اش را از تویی دارد که آنجا نشستی و اینجا را خواندی و با من آمدی... تویی که مسیر دستهایمان از هم عبور کرد...

شایا بارش را بسته وتا قبل از دو سالگی اش از این آدرس کوچ خواهد کرد...

با سپاس

شایا

دلی که
میخواد بمونه
تنی که
باید بره

(خواننده: سیاوش قمیشی)

مشکلی دارم که بسیار مایلم دانشمند مجلس جواب منو بده لطفن: چرا ملت ازم انتظار دارن براشون اونی باشم که خودشون برام نیستن؟!؟

واقعن نمیفهمما!

درد جسمی هم برای خودش مقوله ای ست!... امروز درد دارم و همینجور دراز کش نشسته ام با دردم به چای-نبات نوشیدن و معاشرت کردن... این درد اولش مثل یک دایره ی کوچک اطراف نافم با حرکاتی دایره وار شروع به چرخش میکند، همینطور که می چرخد، دایره اش هی بزرگ و بزرگتر می شود و تلاطمش هی بیشتر و بیشتر، در عرض کمتر از نیم دقیقه، این حرکت دواری مثل گردباد مهیبی تمام حفره ی شکمی ام را درمی نوردد، بعد که یک دور خوب دور شکمم چرخید، از همان مرکزیت نافم، هجومی بطرف زانوهایم کمانه میکند، طفلکی زانوهایم اول مقاومت می کنند و می جنگند بلکه سدش کنند، بعد اما مستاصل میشوند و به دردناکی راه میدهند تا از اینجا درد خودش را در ساقها و از آنجا در کف پاهایم خوب پخش کند و آرام آرام در تمام نسوج و بافتهای قسمتهای پایینی تنم نشت کند، اینجاست که دست و پاهایم بی رمق می شوند و وا میدهند... دقیقه ای به این حالت نمور می گذرد، وهمینکه درد می فهمد که تنم، رخنه اش را پذیرفته، چشمانش برقی می زند و خودش را از دست و پاهایم جمع میکند، دوباره سربالا کمانه میکند و بطرف رحم و از آنجا به کمرم هجوم می آورد، و در شکم و کمرم مثل ِ غول چراغ جادو که دارد از چراغ علاء الدین بیرون می آید، هی عظیم و عظیم تر می شود و تا مدتی همانجا هی می پیچد و می پیچد و می پیچد، انگار که دلش میخواهد پوستم را پاره کند و بیرون بیاید و وقتی نمیتواند هی عصبانی تر میشود، و در این حالت ست که از شدت درد، من نه قادرم به پشت دراز بکشم نه به شکم و نه به پهلو، نه میتوانم از تخت پایین بیایم و نه درازکش بمانم، به این پهلو می چرخم، به آن پهلو می چرخم، دقیقه ای بعد به شکمم و بعدتر به پشت و آخرهم درمانده میشوم که چه حالتی برای تحملش بهتر است... و باز درد نشست میکند و بدنم کرخت می شود و زخمی، در حالت هشدار، قوایش را از گوشه و کنار تنم جمع میکند تا دوباره به مقابله ی دردی برود که تا دقیقه ای دیگر باز کمانه خواهد کرد... و این پروسه دو- سه ساعتی طول میکشد و بعد که بچه ام بدنیا آمد، نفسم بالا می آید، چشمانم برق میزند و پوستم می درخشد...

و در این میان اما، معجزه را فقط دستان مرد بلد است... که در این ماهانه ها، هیچ چیزی و هیچ دوایی مرهم تر از آنها نیست... مرد که دست بر شکمم بگذارد و لمس بر کمرم، درد لذتی می شود وصف ناشدنی در تک تک سلول هایم... آنقدر که دلم می کشد که ایکاش درد طولانی تر شود چرا که این پروسه ی کمانه ی درد و دستان مرد، از رخوتناکترین و خواستنی ترین لحظه های زندگی من انند... دستان مرد تنها موجوداتی اند که بلدند تا حد قهقهه ی جنون، درد را سرگردان و گیج کنند، و من در این میانه، به تماشای معجزه با چشمان بسته و دهان باز در تنم می نشینم و چنان عیش زائد الوصفی دارم که بلد نیستم بنویسمش... لذت ِ سرشاری ِ وقتی که حس هایم پاهایش را دراز میکند و با اطمینان و لبخندی پیروزمنشانه و سرخوشانه دستش را زیر چانه اش میزند و می نشیند به تماشا که چطور این دردی که در من کمانه کرده و به استیصالم کشانده، زیر دستان مرد، اول گیج و سرگردان میشود، بعد رام می شود، بعدتر متواری میشود و دست آخرهم دست میکشد و دمش را روی کولش میگذارد و میرود... و آنگاه من چشمانم را باز میکنم...

و چه سالی میگذرند این دقایق، وقتی دستان تو نیستند...


پ.ن. سلام پاموک!

ایوریکا! ایوریکا!*

دیدی یه سری آدمها هستند در زندگانی که فقط دنبال چیزای منفی میگردن، اون شخصیت "من میدونم" ِ تو گالیورشون همیشه طوطی سخنگوشونه و هی گلوی ِ آدمی مثل من که با یه بستنی ذوق زده ست و با پیاده روی زیر بارون خوشحاله و با یه شرط سر پفک نمکی هم خودشواز ساختمون میندازه پایین رو، به ترشح یک چیز تلخ ِ خشکی اون ته ش میندازن... از خدا و شما چه پنهان که من ترجیحم تا امشب این بود که بعد از شناسایی این قماش آدمها، فاصله مو تا حد ممکن باهاشون حفظ کنم. امشب اما در مواجهه با یک قلم از این نمونه آدمها به نتیجه ای کاملن متفاوت در زمینه ی رفتار با اینگونه آدمها دست پیدا کردم که خودم هم متعجبمم هنوز! و اونم اینکه من نه فقط نباید از این آدمها فاصله بگیرم، بلکه بایستی مقدار متنابهی دوز اینگونه آدمها رو در شریان زندگیم وارد هم کنم!!! حالا چرا؟!! از بس که منو سر لج میندازن و اون دکمه ی " نشونت میدم" رو هی انگولک میکنن و منم که کلن تنم میخاره برا ساز مخالف زدن، در نتیجه هی هشدار دهنده هام فعال میشن در نگاهم به زندگانی و خب معلومه که کلی میشم بچه پر انرژی و می چسبم به کارم!

این بود انشای من در مورد کشف امشب شایا


* ایوریکا همان کلمه ی معروف ارشمیدس در زبان اصلی اش (یونانی) ست، به معنای "یافتم"!

رسد آدمی به جایی که بره برا خودش ناشتا دم در سیگار بکشه...

در راستای اینکه باز آخر ترمه و نزدیک پایان سال و بستن کارای امسال و تحویل چه و چه به راب، نیمه شب بود که گفتم زودتر برم تو تخت و یه چیزی تماشا کنم تا خوابم ببره و صبح هم زودتر پاشم برم کتابخونه. الان حوالی نیمروز فرداست بی اینکه خوابیده باشم. دیشب تو تخت، اولش یه کم خبر خوندم و بعدم رفتم رو بی بی سی آیپلیر یه نصفه مستند دیدم و بعدشم نمیدونم از کجا به کجا به فیلم ولمونت رسیدم. تیکه تیکه ش (10 قسمت) رو از رو یوتیوب نشستم دیدم. عشقم کالین فرث توش بازی میکنه. این همون فیلمه که کالین بعدش با خانوم هنرپیشه با هم ماجرای عشقی داشتند و کالین یه پسر هم ازش داره ولی بعدش بهم زدن رابطه شونو. فیلم که حدودای 5 صبح تموم شد، سینه هام اینقدر سنگینت شده بودن، که نمیشد خوابید که... همونجور نیمخیز، چپیده زیر پتو، نشستم چیزی که تو سینه م بود رو برات بنویسم بلکه سینه م سبکتر شه... نشد... حدودای 7 چشمام نیمه سنگین شد و بستمشون. اما خوابم نبرد. 9 پا شدم دیگه...

میدونی! من ناشتا سیگار نمیکشم ولی روزایی که ناشتا سیگار میکشم، لبخندم میشه و با خودم میگم: بله دخترم! رسد آدمی به جایی که ناشتا هم سیگار بکشه...

حالام دوش آب داغ گرفته و حوله پیچ چسبیدم به شوفاژ

بفرما چای و نبات...

؟!...

هیچی بابا...

داشتم مثل یه دختر خوب درسمو میخووندما... یهویی یکی انگاری دستمو گرفت و کلیک کردم روش! همون جا که تو حیاطیم و من میخوام از رو پات پاشم و تو منو نگهمیداری و میبوسی... همونجاش...

حالام یه دل سیر گریه کردم و نشسته م با چشمای قرمز به دختره میگم: مجبور بودی آخه؟ مرض خودآزاری داری مگه؟ حالا هم که خوردی، بپا هسته شو قورت ندی!

اصلن یه وضعی یه!...

من رسمن دارم زگهواره تا گور میخوونما!

سه‌شنبه‌ها و پنجشنبه های این روزها، روز های دنج من ان!... چندوقته که دارم کلاس عربی میرم. قسمت بیشترش چون باهاش حال میکنم، قسمت کمترش چون به کارم هم میاد. بنظر من این زبان قوت و استحکامی داره که بویژه در نثر، زبان فارسی نداره. زبانی ست بغایت غنی و شگرف. و اصلن هم تعجب نمیکنم که چرا زبان علمی و نوشتاری ما زمانی این زبان شد و چه همه زبان فارسی وامدار این زبان هست و چه همه شگردها و عمیقترین مفاهیمش رو از این زبان بعاریت گرفته. آقا من حتی کلی غصه م میشه و از ته دلم ناراحت میشم وقتی خیلی ایرانیها اونقدر زشت درمورد عربها حرف میزنن. گاهی هم بهشون میگم ولی اکثرن حوصله ندارم وقتی کسی کامنت نابجایی میده، بشینم با کسی که حتی حاضر نیست بشنفه، بحث کنم که بابا جان من! کاش کمی بدانیمشان بعد به قضاوت بنشینیم. از روز برام روشن تره که اگر کسی حتی کمی ازشان بداند، اینگونه که اکثر ما ایرانیها ازشان حرف میزنیم، حرف نمیزد و با دو تا کلیشه منکر تاریخ و غنای فرهنگیشان نمیشد وکاملن هم به این نتیجه رسونده شده م که این مدل حرف زدن و نظر دادن در مورد جماعت عرب زبان که بسیار متفاوت و گونه گون هم هستن، بیشترش از ندانی یه، بخشی ش هم از اینکه تقصیرها رو بهرحال به جایی بیاویزیم، سبکتر میشیم انگار...

بگذریم...

دوتا استاد دارم. استاد روزهای سه شنبه م عراقی ه و استاد روزهای پنجشنبه، سوری. روز اولی که ایمیل زدم و گفتم مایلم عربی یاد بگیرم، نه فقط اجازه دادن کلاساشونو مستمع آزاد برم که حتی ذوق این استاد سوری ام را لابلای سطور ایمیلش هم میتوونستم بو بکشم. برای اینا هم جالبه که دختری اونهم از ایران، اینقده دوست میداره زبانشونو!! برام 5 صفحه منشی مدرسه ایمیل کرد و ازم امتحان گرفتن تا ببینن چقدر بلدم و منو سر کلاس مناسب سطح خودم نشوندن. و اینچنین بود که شروع کردم به عربی خوندن. بنظر خودم، من کلن زبان زود یاد میگیرم و پیشرفتم خوبه. و نمیدونی چه حال خوشی دارم با این دو تا کلاس. اصلن شدن روزهای من. توی کلاس حق انگلیسی حرف زدن نداریم ( عربی رو اشتباه هم بگیم مجازه، اما فقط عربی در هر صورت) و اگه بزنیم، بایست بسلفیم و برا بقیه شیرینی/ کیکی/ چیزی بخریم. من تا حالا یکبار همه رو مهمون کردم و دوبار هم مهمون شدم. جالبترین بخش قضیه برا من اون کلمه های عربی یه که در فارسی بکار میبریم ولی معنی شو کلن واسه خودمون عوض کردیم. کم هم اصلن نیستن این کلمه ها. استاد سوری من با اون نگاه مهربون و محاسن سپیدش از ته دل خندید وقتی من سرکلاس گفتم که "متین" برا ما فارسی زبونا میتونه اسم آدم هم باشه. "میتن" در عربی میشه "چاق"! (البته معانی دیگه ای هم داره ولی "متین" بعنوان اسم آدم برا عربها مایه ی مزاحه) و فک کن که ما اسم دخترمونم با کب کبه و دب دبه گذاشتیم متین خانوم! یا مثلن "ایمان" و "احسان" از دو مصدر مونث میان و بنابرین اسم دخترن که ما برا خودمون رو پسرامون گذاشتیم! (چرا واقعن این کارو کردیم؟؟؟!!) خلاصه که کلاس مفرح مبسوطی ست.

و من؟ کلن حال خوشی بهم دست میده وقتی از آسانسور میام بیرون، میرم سرکلاس، کیف و کتم رو میذارم رو صندلی، دور میزنم چند تا اتاقو و میرم تا آبدارخونه ی طبقه، برا خودم یه قهوه ی غلیظ کم شیرین میسازم و لیوان بدست با بخار قهوه برمیگردم و میشینم سر جام. موبالمو سایلنت میکنم و ته دلم کلی ذوق دارم، با این تخته و کتاب و خودنویس پلیکان اصل با جوهر سبز و دفتر نارنجی یه. و اینا همه یعنی اینکه سه شنبه ها و پنجشنبه ها میرم یه همچین جای دنجی گم و گور میشم و برا خودم خوشحالم...

هفته دیگه امتحان پایان ترم ه