؟!...

هیچی بابا...

داشتم مثل یه دختر خوب درسمو میخووندما... یهویی یکی انگاری دستمو گرفت و کلیک کردم روش! همون جا که تو حیاطیم و من میخوام از رو پات پاشم و تو منو نگهمیداری و میبوسی... همونجاش...

حالام یه دل سیر گریه کردم و نشسته م با چشمای قرمز به دختره میگم: مجبور بودی آخه؟ مرض خودآزاری داری مگه؟ حالا هم که خوردی، بپا هسته شو قورت ندی!

اصلن یه وضعی یه!...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر