درد جسمی هم برای خودش مقوله ای ست!... امروز درد دارم و همینجور دراز کش نشسته ام با دردم به چای-نبات نوشیدن و معاشرت کردن... این درد اولش مثل یک دایره ی کوچک اطراف نافم با حرکاتی دایره وار شروع به چرخش میکند، همینطور که می چرخد، دایره اش هی بزرگ و بزرگتر می شود و تلاطمش هی بیشتر و بیشتر، در عرض کمتر از نیم دقیقه، این حرکت دواری مثل گردباد مهیبی تمام حفره ی شکمی ام را درمی نوردد، بعد که یک دور خوب دور شکمم چرخید، از همان مرکزیت نافم، هجومی بطرف زانوهایم کمانه میکند، طفلکی زانوهایم اول مقاومت می کنند و می جنگند بلکه سدش کنند، بعد اما مستاصل میشوند و به دردناکی راه میدهند تا از اینجا درد خودش را در ساقها و از آنجا در کف پاهایم خوب پخش کند و آرام آرام در تمام نسوج و بافتهای قسمتهای پایینی تنم نشت کند، اینجاست که دست و پاهایم بی رمق می شوند و وا میدهند... دقیقه ای به این حالت نمور می گذرد، وهمینکه درد می فهمد که تنم، رخنه اش را پذیرفته، چشمانش برقی می زند و خودش را از دست و پاهایم جمع میکند، دوباره سربالا کمانه میکند و بطرف رحم و از آنجا به کمرم هجوم می آورد، و در شکم و کمرم مثل ِ غول چراغ جادو که دارد از چراغ علاء الدین بیرون می آید، هی عظیم و عظیم تر می شود و تا مدتی همانجا هی می پیچد و می پیچد و می پیچد، انگار که دلش میخواهد پوستم را پاره کند و بیرون بیاید و وقتی نمیتواند هی عصبانی تر میشود، و در این حالت ست که از شدت درد، من نه قادرم به پشت دراز بکشم نه به شکم و نه به پهلو، نه میتوانم از تخت پایین بیایم و نه درازکش بمانم، به این پهلو می چرخم، به آن پهلو می چرخم، دقیقه ای بعد به شکمم و بعدتر به پشت و آخرهم درمانده میشوم که چه حالتی برای تحملش بهتر است... و باز درد نشست میکند و بدنم کرخت می شود و زخمی، در حالت هشدار، قوایش را از گوشه و کنار تنم جمع میکند تا دوباره به مقابله ی دردی برود که تا دقیقه ای دیگر باز کمانه خواهد کرد... و این پروسه دو- سه ساعتی طول میکشد و بعد که بچه ام بدنیا آمد، نفسم بالا می آید، چشمانم برق میزند و پوستم می درخشد...

و در این میان اما، معجزه را فقط دستان مرد بلد است... که در این ماهانه ها، هیچ چیزی و هیچ دوایی مرهم تر از آنها نیست... مرد که دست بر شکمم بگذارد و لمس بر کمرم، درد لذتی می شود وصف ناشدنی در تک تک سلول هایم... آنقدر که دلم می کشد که ایکاش درد طولانی تر شود چرا که این پروسه ی کمانه ی درد و دستان مرد، از رخوتناکترین و خواستنی ترین لحظه های زندگی من انند... دستان مرد تنها موجوداتی اند که بلدند تا حد قهقهه ی جنون، درد را سرگردان و گیج کنند، و من در این میانه، به تماشای معجزه با چشمان بسته و دهان باز در تنم می نشینم و چنان عیش زائد الوصفی دارم که بلد نیستم بنویسمش... لذت ِ سرشاری ِ وقتی که حس هایم پاهایش را دراز میکند و با اطمینان و لبخندی پیروزمنشانه و سرخوشانه دستش را زیر چانه اش میزند و می نشیند به تماشا که چطور این دردی که در من کمانه کرده و به استیصالم کشانده، زیر دستان مرد، اول گیج و سرگردان میشود، بعد رام می شود، بعدتر متواری میشود و دست آخرهم دست میکشد و دمش را روی کولش میگذارد و میرود... و آنگاه من چشمانم را باز میکنم...

و چه سالی میگذرند این دقایق، وقتی دستان تو نیستند...


پ.ن. سلام پاموک!

۱ نظر:

  1. گناه هر چیزی را که تقصیر من بیاندازی / عاشق شدن من تقصیر توست...


    عباس معروفی

    پاسخحذف