روز کریسمسه... و این یعنی هیچ جا باز نیست، جایی هم نمیشه رفت چرا که نه قطاری حرکت میکند نه اتوبوسی، نه بین شهری، نه توشهری، حتی تاکسیها هم باید زنگ بزنی ببینی کسی شیفت هست یا نه، هیچ مغازه و رستوران و بار و پابی هم باز نیست. دیشب را مهمان بودم برا شام کریسمس. رفتم. خانوم "ل" که مسیحی مجارستانی ست و بسیار هم خوش سلیقه. کلاه قرمز بسر کردیم و پودینگ کریسمس خوردیم. کلی جای تو خالی...
امروز اما خانه سکوت ست. لنگ ظهر از خواب پاشدم بالاخره. اینها که هی دلشان میکشد که روز کریسمس برف بیاید و پاپانوئلشان با سورتمه ی گوزن از توی برف بیاید و هدیه هایشان را توی جوراب و کفششان بگذارد، به یمن این گرمای جهانی، روزی ست آفتابی و زیبا. آوازخوانان با محسن نامجو، پشت بار ِ آشپزخانه، سرپایی برا خودم چایی ریختم و صبحانه خوردم. وقتی حالم خوش باشه، عاشق مرتب کردن خونه و آشپزخونه ی بهم ریخته و آشپزی ام. این بخش وجودم که یک زن صاحب سبک کدبانوست، یک همچین وقتهایی اجازه ی کامل پیدا میکنه که خودشو با تمام وجودش ارضا کنه. در همین راستا، الان گوشه گوشه ی خونه برق میزنه، لباسها تو ماشین دارن برا خودشون شسته میشن، 8 تا شمع دارن اینجا اونجا برا خودشون میسوزن، بوی خورش بادمجون با بوی کندر قاطی شده، گلهای پشت پنجره با خاکشون کلن عوض شدن، آقای "جیم" هم اون گوشه برا خودش سرخوشه، "فیروز" داره آرام میخونه و من دوش گرفته با گونه های براق با این گیلاس شراب سفید کنار دستم دارم این پست رو آپدیت میکنم...
دلم برات تنگه...
چه دوست می دارم لاک سیاه ِ ناخن ِ انگشتانت را
پاسخحذفانگشتانت را ...