روزگاری من ِ مجنونی را می شناختم که مسیر روزهایش از چهارراه طالقانی تا ایرانشهر بود... این تکه را هی میرفت و برمیگشت، با قدمهای بلند، با چشمانی ملتهب. به امیدی؟! شاید. نمیدانم... گذرت اگه اوفتاد اونطرفها، میبینی که خیابون زیر قدمهاش ساییده... تا جایی که خسته شد... و یکروز ایستاد...

و من، چه همه گذشته ام از آن روزگاران... امشب با دو تا عکس و سه تا دست نبشته ته ِ کمدم و یه آهنگ (که خودمم نمیدونم چرا این خنزر پنزرا رو همه جای دنیا با خودم وفادارانه میکشم؟!) پرت شدم به آن روزگاری که حتی از جنس خاطره هم نیست... روزگاری که "یادش بخیر" نیست... روزهایی که دلم نمیخواد دوباره تکرار بشن... حتی دلم میخواد همچنان جلو و جلوتر برم و اونروزها دورتر و دورتر بشن... اینقدر که سخت و تلخ گذشتند و لحظه ها بجایی رسوندنم که تمام بودنم بند نخ نمای ِ "رقتن" شد!... در قیاس با اونروزا، حالا قطعن و رسمن یک "مرفه" محسوب میشم، حالا گیرم "با درد" هم...

نمیتونم دیگه تصورم کنم که اگه مونده بودم؟! اگه هنوزم توی مسیر طالقانی تا ایرانشهر بودم؟ تصویرم ناواضحه. خودمو تشخیص نمیدم توش، بجا نمیارمَم تو اونروزها...

لابد همینو میگن سرنوشت!...


چقدر از نداشتنت می‌ترسم آقای*من

مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات

روی میزت راه می‌دهی؟

می‌شود وقتی می‌نویسی

دست چپت توی دست من باشد؟

اگر خوابم برد

موقع رفتن

جا نگذاری مرا روی میز

از دلتنگیت می‌میرم...


وقتی نيستی

می‌خواهم بدانم چی پوشيده‌ای

و هزار چيز ديگر...


تو بگو

چطور به خودم و خدا

کلافه بپیچم

تا بيایی؟


خنده‌های تو

کودکی‌ام را به من می‌بخشد

و آغوش تو

آرامشی بهشتی

و دست‌های تو

اعتمادی که به انسان دارم

چقدر از نداشتنت می‌ترسم آقای*من...


حاضرم همه‌ی دنيا را

ساکت کنم

تا تو در آغوشم آرام بخوابی

حالا تب تنت را

ببوس روی تن من


مثل بازی آب و خاک

لجوج و تمام‌خواه

به تنت بپيچم؟

مثل برکه‌ای زلال

در آغوش زمين

جايی برای خودم

دست و پا کنم؟

خب حالا مرا ببوس

مثل نيلوفر آبی...


موهام خيس خيس است

بپيچمش به انگشت‌های تو؟

نمی‌دانم

می‌خواهم بيايم توی بغلت

با لباس بيايم؟

نمی‌دانم

می‌خواهم شروع کنم به بوسيدنت

تا هميشه؟؟


صبح که چشم باز کنم

موهام فرفری شده

اين را می‌دانم


جاذبه‌های تو

تمام نمی‌شود

تمام می‌شوم در آغوشت

و باز به دنيا می‌آيم

با همين تولد مکرر

به‌خاطر دوباره ديدنت

می‌چرخم و می‌بوسم و نگاهت می‌کنم


چند بار ديگر

زمين دور خورشيد بچرخد

و من خيال کنم هنوز نچرخيده‌ام؟

آنقدر آرام بوسيدمت

که خدا هم نفهميد

و خوابش برد

دنبال دست‌هات می‌گشتم...


تو گم شده باشی

مرا صندلی

به تمدن باز نمی‌گرداند


گاهی خيال بوده‌ام

گاهی توهم

گاهی تجردی تنها

ميان آدم‌ها

سايه‌ای از خودم

که دنبال تو می‌گشته

(عباس معروفی)


* "آقای من" در اصل شعر، "بانوی من" ست. برای دل خودم این شعر رو خوندم. عوضش کردم!

پ.ن. دیشب بدنبال دستهایت میگشتم... درمانده وار...

نگاتیو حرمت دارد، قیچی نکنید

سال اژدها

امروز چینی ها سال چهارهزار و هفتصد و ده شان را کورنومتر زدند. امروز آغاز سال چینی اژدها بود. چینی ها معتقدند که بودا تمام حیوانات زمین را خواست که بیایند تا او به آنها آموزه هایش را بگوید. از تمامی حیوانات زمین، فقط 12 تاشان آمدند. بودا نام هر حیوان را بر برجی نهاد و امروزه ما نام سالهایمان را بنا بر اینکه آغاز سال نو در کدامین برج باشد، به نام آن حیوان مینامیم. سال نوي چينی از مهم ترين تعطيلات سنتی مردم چين است. گاهشماری و تقویم چينی، گاهشماری ترکيبی شمسی-قمری است و حرکت خورشيد، ماه و ستارگان ، تعيين کننده روزها ، ماه‌ها و سال‌ها هستند. سال نو، با پديدار شدن ماه در نخستين روز سال آغاز مي‌شود و به همين علت، قمری هم هست. در چین هم مثل نوروز خودمان دو هفته تعطیلی دارند و خیلی هم مراسم خانواده-گی ست و با چشن فانوس در پانزدهمین روز سال پایان می پذیرد.

امروز شال و کلاه کردم و رفتم یک ساعتی "شهرک چینی ها" (China Town) پرسه زدم و استیرفرای چینی خوردم. چین دنیای رنگ است. اما قرمز رنگ غالب است. بخصوص در این روز همه قرمز می پوشند. بنابر اسطوره های چین باستان، رنگ قرمز و همچنین آتش، ارواح خبیثه را میراند. عروسک گردانی هم همه جا هست. آهنگها و رقص های خاصی هم دارند که با عروسک گردانی همراه ست و بنظرشان خوش یمنی می آورد (چقدر یاد آقای "الف" کردم با آن عروسکهایش. اگر اینجا بود، یا خود چین بود، لابد امروزعروسک دیگری میساخت). یک عدد اژدهای بزرگ عروسکی هم بطول کل یک خیابان یکجا دیدم که مردها و زنهای زیادی دو طرفش را گرفته بودند، جلو و عقب هم گروههای موسیقی و رقص با آهنگهایی که طبعن من یک کلمه اش را نمیفهمدم، از این خیابان به آن خیابان کارناوال میکردند. عینهو عاشورای خودمان! فقط بزن و بکوب بر سر و سینه را بکنید پایکوبی، رقص و آواز.

تجربه ی شخصی من از چینی ها این است که بشدت آدمهای سنتی یی هستند، به این معنا که سنت هایشان را بطرز وسواسگونه ای پاس میدارند. میروند و هر جای دنیا هم که زندگی کنند، "شهرک چینی" شان را علَم میکنند و یک مینیاتور از چین شان را همه جای دنیا تکثیر میکنند. برخلاف ما ایرانیها که بنظرم بیشتر در فرهنگ محیط ِ غالب حل و هضم میشویم، چینی ها بیشتر چینی می مانند، هر جا که بیفتند. البته "تعداد" هم در این گونه بودنشان حساب میشود. زیادند خب. آدمهای تمیزی هم در نظر من نیستند و بنابراین از همخانه شدن باهاشان پرهیز میکنم (تجربه دارم که میگم!) و خیلی هم در دنیای خودشان اند. دنیایی که بوی "کهنگی" میدهد. کهنگی به دو معنا: "کهن- گی" و "کهنه-گی"، و بین ایندو فرق است. فرق ظریفی ست. چینی ها برای من این بو را میدهند...

اندر باب محبت بی بدیل خانواده!

نشسته جلوم، دلگیر. میگه بهش گفتم که "ما دو تا برادریم و اگه گوشت تن هم رو هم بخوریم، استخوونامونو جلو تو نمیریزیم که"

نگاهم میکند، به امیدی که همراهی و همدلی اش کنم در این حرفی که زده به طرف.

من؟ بنظرم خب وقتی گوشت تن هم را خوردید، دیگه استخووناش به چه دردی میخورن؟ بریزین جلو همون طرف دیگه!

خسته ام...

خیلی...

...

...

...

پ.ن.بلد نیستم این "خیلی" رو یه جوری بنویسم که حق خستگی م ادا بشه... کاش میشد خط الرسم واژه ها هم جوری هم میبود که بیشتر بیانگر باشند. همه ی "خیلی" هایی که نوشته میشوند، یکجور "خیلی" نیستند... صدا و صوت انگار گویاتره باز... تُن ِ صدا بیشتر بیانگره، ولی تُن ِ واژه ها رو نمیشه نوشت. تُن ِ این "خیلی" ِ امشبم رو نمیشه نوشت...


خانوم های محترمه! گوش دادن به موسیقی هنگام اپیلاسیون بشدت توصیه میشود. حتمن هم با هدفون باشد (موسیقی ِ محیط مستقیم نمیرود توی مخ تان و اثربخش نیست) و اسپیکر را هم تا ته بلند کنید. تجربه ی امروز اینجانب نشان داده که با این روش، درد اپیلاسیون تا حد یکدهم حتی پایین می آید. فقط حواس بانوان محترم باشد که اونجایی ش که شجریان اوج گرفته که "باده بگردان ساقیا" و شمام باهاش اوج گرفتین، حواستون به خانوم پیرایشگر! (کلمه ش چیه خب؟!) هم باشه، که یهو نشه که متوجه شین که خانومه وایستاده کنار تخت، کاردک موم به بالا در دست، با یه لبخند پهن و چشمهای شگفتزده، زده رو پیشونیتون که یعنی دوساعته دارم باهات حرف میرنم گِل که لگد نمیکنم! بعد شما سرخ و زرد شین یه کمی و عذرخواهی کنین و سریع هدفون رو از گوشتون بکشین بیرون تا ببینین چی میگه و خانوم پیرایشگر ِ لهستانی ناباورانه بگه: تا حالا ندیدم کسی وقت اپیلاسیون ِ اونجاش موسیقی گوش بده! خانوم میشه با پاهات ریتم نگیری و وقتی میگم پاتو اینجوری کن، انجام بدی!

من؟ اصلن یه وضعی!!!

گز چهره بنماید صنم پرشو از او چون آینه / ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

ساعتهاست عاشقانه ی آرامی دارم با دستها و لبها و دستها و صداها و نواها و نغمه ها و ضربها... اینجا مخصوصن

همینجا، توی این زیرزمین کم نور کتابخونه، همین جایی که "کلکسیون مخصوص" اسمش هست و کتابای کرم خورده ای اینجا هست که در دسترس عموم نیست، وسط همه ی این قفسه ها و کتابهایی که آدمی اندازه ی من راحت توشون گم میشه، با همین بوی نمور زیرزمین، از پشت همین میز چوبی و صندلی ِ نه چندان راحت، با همین نم-سرمای محیط که فوت میکنن وسط قفسه ها و میگن برای کتابا لازمه و سرانگشتای منو به گزگز میرسونه بعد ِ نیم ساعتی، با همین دامن کوتاه مشکی و ژاکت قرمز و شال ِ گلی و وسط دهها تصویر دیگه که دیگه خودت کامل کن، رو پنجه هام از توی چکمه های بلندم، خودمو میکشم بالا و میبوسمت، بیهوا...

پ.ن. به کارت برس دختر جان! تا دو ساعت دیگه در ِ این قسمت کتابخونه رو میبندن. بعدش میریم بالا میشینیم. قبلشم یه قهوه و ساندویچ بیکن و تخم مرغ مهمون من. خب؟

روز مرگی ها... روزهایی که کم می آوری...

حالم بده. خودم میدونم. حتی میدونم این حال بدم از کجاها آب میخوره، و این بدترم میکنه... حال بدم از اونجای ناشی میشه که میدونم اون اتفاق ِ "گس" توی زندگی من افتاده بهرحال. اون اتفاق "گس" هم وقتی افتاد که از زندگی من "مرد" رفت! اشتباه نشه لطفن! من توی زندگی م مرد هست، ولی جای مردَم خالیه بهرحال!!... راستش توضیح دادنش سخته. در همین لحظه، من دلم هی بهونه های بیخودی میگیره، خیلی ناموجه و غیرمنطقی عصبانی یه، حالش گرفته ست بی دلیل هم، خسته ست، دلزده ست، و در این شرایط، فقط از پس ِ "مرد" برمیاد که از پس ِ من برآد، که غُرامو با لبخند گوش بده و بجای همه ی حرفهایی که در این شرایط امشب من، صد من یک غازی اند، ببوسَدَم و بگه بیا بغلم که اینقده خر دوست داشتنی یی هستی... فقط اونجا، جلو مرد، هست که میتونم تا اینحد بی منطق باشم، زبون نفهم باشم، الکی بهونه گیر باشم، بی اینکه ترس برم داره که یکی قضاوتم میکنه یا که نگران باشم که الان با این حالم چی فکر میکنه در موردم، که ولو شم تو دست و پاش، بی آرایش، بی آلایش، بی لباس یا با یه لباس گله گشاد، به هم ریخته، نگران زشتی هام نباشم، نگران نافهم شدگی نباشم. مرد زبون نفهمی م رو میفهمه، غرمو درک میکنه و بوسه ش به طرفه العینی حالمو خوب میکنه. یه جایی که حتی بی منطقی هام هم نازشون خریدار داره. اما از وقتی این اتفاق "گس" توی زندگی م افتاده، از وقتی "مرد" توی زندگی م جاش "اینجوری" بدجور خالیه و من گرچه تمام سعی ام رو میکنم که به روی مبارکم نیارم، یه شبهایی مثل امشب، هی این دمش میزنه بیرون و برملا میشم و پته م میفته رو آب...

خیلی جدی، من چمه اینروزا؟!...

نگرانمم بشدت...


گلشیفته را رها کنید!

مرضیه ها و نسرین ها و پرستوهایمان در شکنجه گاههای اوین برهنه میشوند، بالاجبار، ناخواسته...

...

'Making a 'Separation

یعنی عالی...

تن تنی لا تن تنی!

امروز بعد از ظهر، وسط لباس رسمی پوشیدن ها و رسمی نشستن ها و حرف زدنهایی حداقل با ادعاهای جدی و رسمی، نمیدونم چرا بدنم شروع کرد به نشون دادن اون رویی از خودش که من تا حالا اصلن نه دیده بودم ازش و نه حتی انتظارشو داشتم! خیلی ناموجه و کاملن غیرمنطقی، اونم جایی که اصلن جاش نبود، یک حس داغی، نمیدونم از کجای اون ناکجاآبادهای تنم، اطراف انحنای کمرم و ردیف مهره های پشتم و شونه هام شروع کرد به گر گرفتن و بعد هم پخش شدن. یهو اینقده بدنم احتیاج به لمس و گرمای بغل داشت، اینقده دل ِ پشتم گرمای انگشتانی را خواسته بود و اینقده تنم هی کش و خمار ِ بغلی آرام و ممتد اومد و اینقده دلم خواسته بود یکی یواش و مهربون بغلم کنه و فشارم بده و اینقده این تصویر با اون حسش جلو چشمهام مثل غول چراغ جادو، هی قد کشید و قد کشید و قد کشید که من رسمن دستمو محکم گذاشتم رو دهن دختره که به بغل دستیش که یه آقای خوش قیافه ای هم بود، نگه که آقا میشه لطفن یه دقیقه منو بغل کنین؟! شروع کردم با خودم غر زدن و کلنجار رفتن و خلاصه که یه وضعی. این حالت تا وقت قهوه ی وسط دو تا سخنرانی هم ولم نکرد. بشقاب بدست واستاده بودم و یکی از همکارام داشت در مورد کارگاه آموزشی امروز خیلی جدی صحبت میکرد و نظر میداد. من اون وسط، داشتم رسمن ذوب میشدم، داشتم میمردم از بی بغلی! (یعنی آدم این درد رو به کی میتونه بگه؟؟!) ... ولی طرف فقط با دست و لبخند مهربون بطرف صندلی م همراهیم کرد، یک جنتلمن واقعی! پووووووووف!

چمه امروز من؟

خوبم الان؟ فک نکنم. ولی بهترم مطمئنن.

جدایی نادر از سیمین "گلدن گلوب" را برد

شاید باور نکنی ولی دیشب واقعن با این امید خوابیدم که امروز که پا میشم، "جدایی نادر از سیمین" جایزه ی گلدن گلوب رو برده باشه. خیلی وقت بود به "امید"ی نخوابیده بودم. یادم رفته بود. صبح هم که بیدار شدم، عجله عجله، صورت نشسته، لباس تن نکرده، در یه وضعیت نیمه خواب و نیمه بیدار و نیمه عریان و نیمه نشسته و نیمه ایستاده ای، لپ تاپمو باز کردم و یکی دوتا فحش و غرولند هم دادم که چرا میمیره تا جونش بالا بیاد، و... "جدایی نادر از سیمین" برای اولین بار در تاریخ سینمای ایران جایزه ی گلدون گلوب را برد...

من؟ اول یه داد و هوراااااااای بلند ِ بی اختیاری از دهنم کنده شد، خوابم پرید و با همون وضعیت شروع کردم به رقصیدن باکومبا باکومبایی و کِل کشیدن بعنوان موسیقی متن! آقا! میخوام همه ی عالم بدونن، چیه مگه؟!

خیلی خوشحالم. خیلی وقت بود اینجوری خوشحال نبودم. حالا من چرا اینقده خوشحالم و لرزم گرفته؟ خودمم چندان نمیدونم. طرف ایرانی یه؟ خب منو سننه؟ فیلمی از کشوری مثل ایران این جایزه رو میبره؟ که با تمام بدبختیهایی که اینروزها درش دست و پا میزنیم بگیم تونستیم؟ عقده ها و افتخارها؟ نمیدونم. همه ش و هیچکدوم. ولی عمیقن خوشحالم. این اصغرآقا اگه دم دستم بود؟ واقعن زبون لال میشدم. یه تشکر از ته ِ ته ِ تهِ دلم آقا... کار بیشتری ازم برنمیاد...

دست مریزاد آقای فرهادی...

کارل شلمینگر* علاقه ی شگرفی به خوشنویسی، آنهم از نوع فارسی اش داشت. یادم هست یک بار توی یکی از سخنرانیهایش گفته بود که توی بیست و پنج سالی که ایران زندگی کرد، مدام می نشست کنار دست این خوشنویسهای ایرانی و نگاه میکرد که چطور قلم-نی را در جوهر میزنند و چطور با آن صدای خش ِ قلم-نی بر کاغذ، که احتمالن آنهم حکایت از همان رنجی دارد که مولانا در همان نی دیده بود، همان رنجی که نوازنده از دل نی مینوازدش و خوشنویس، می نگارد، هنر مرد را مینگارند. گفته بود که با چه حسرتی نگاه دستانشان میکرد ولی هیچگاه نتوانست خوشنویس شود چرا که "من دی- اِن- اِی (DNA) خوشنویسی نداشتم"! امروز که داشتم توی سرمای استخوانسوز ولی نشاط آور این یکشنبه توی خیابانها قدم میزدم، با خودم فکر میکردم که چه راست میگفت. بعضی چیزها و برخی استعدادها توی ژن ِ آدم ست انگار. وقتی نداری ش، بیست و پنج سال هم که حسرتش را بکشی و حتی خودت هم دستی چنان زبردست بر هنر و بخصوص طراحی داشته باشی، خوشنویس اما نمیشوی...


* شلمینگر در فاصله ی 1964-1979 عضو هیات علمی دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران هم بود و جالبه که بدونی که آرم خیلی از جاها در ایران رو این طراح و مجسمه ساز معروف آلمانی طراحی کرده، مثل آرم سازمان انتقال خون ایران، کمیته ی ملی دیالیز و پیوند کلیه، آرم دانشگاه ابوعلی سینای همدان، آرم باغ ملی تهران، پردیسان تهران، موسسه ی بوعلی سینای همدان و دهها اثر ماندگار دیگر. جالبتر اینکه هیچ نامی از این مرد توی ایران حتی یکبار هم نشنیدم!


کویر کادر نداشت، تربیت من هم... فکر می‌کنم علت این که من هیچ‌ وقت به عکاسی رو نکردم همین بوده‌ است: کادر. من عادت نداشتم داخل کادر بروم. از جاهایی که نگاه من آمده بود، آن جاها از کادر سر می‌رفتند. و تجاوز از کادر را هم، همان جاها به من آموخته بودند: کویر از کادر سر می‌رفت، نگاه من هم...

(برعکس - یدالله رویایی)

بارها گفته ام و بار دگر میگویم که: چرا عاقل کند کاری که شب تا صبح آن کار را بالا بیاورد آخه؟!

ای بمیرم من که بعد ِ اینهمه سال هنوز بلد نشدم درست بنوشم

و بدان و آگاه باش که بدترین نوع هنگ اُور هم از نوع شراب قرمز است


پ.ن. به دادم برس...

هلل هلا...

بر آتش تو نشستیم و

دودِ شوق برآمد


تو ساعتی

ننشستی

که آتشی

بنشانی

...


(شعر: سعدی، صدا: محسن نامجو، آلبوم :الکی)


پ.ن. میتونی کل آلبوم "الکی" رو اینجا دانلود کنی. قطعه ی "دیلمان" رو هم خیلی دوست میدارم...


کودکم!

,Dokhtarakam

,No matter what happens

...Always keep your childish innocence

...?khob

هر که این عشرت نخواهد، خوشدلی بر وی تباه...

1

امشب رفتم بلوز بار. عالی بود. البته تا بتونیم بریم تو، مجبور شدیم یه نیم ساعتی تو سرما صف وایستیم. اینجا قدیمیترین و از بهترین بلوزبارهای لندنه، با موسیقی زنده. پس عجیب نیست که اینقده شلوغ باشه، اونم شنبه شبها

2

دو ساعتی بود که تو بودیم، سر ِ پا، که زنگ تفریح نوازنده ها زده شد، برای بیست دقیقه، و صندلیها خالی شدن، که یه سری برن بیرون و سیگار بکشن و یه سری هم کلن رفتن تا جاشونو به اونایی بدن که هنوز بیرون تو صف بودن (دفعه ی اولی که اینجا اومده بودم، سال 2005 بود و اون موقع هنوز میشد توی بارها و پابها سیگار کشید. الان دیگه هیچ جا، داخل فضای بسته نمیشه کشید) و من یکی از بهترین صندلیها رو اشغال کردم. نزدیک سن، اون گوشه، زیر نور ایده آل، لیوان بدست تکیه دادم به دیوار و گوشمو دادم به موسیقی

3

نزدیکای نیمه شب بود، ملت نیمه و تمام مست بودن و نوازنده ها و خواننده اما پرانرژی ادامه میدادن. اونطرفتر، روبروی من یه دختر و پسر نشسته بودن و حال خوشی داشتن. من همچنان تکیه داده بودم به دیوار و یه نموره تیپسی بودم و نورپردازی بار معرکه بود و داشتم ته ِ لیوان سومم رو بالا می آوردم و کلن فضا خیلی خیالی بود. وسطای یه آهنگ، لبهای دختر و پسر جلویی من بهم رسید و طولانی همدیگه رو بوسیدن. نصف حواسم، بی اینکه مستقیم نگاهشان کنم رفت پی مغازله ی ایندو. سر دخترک که توی گودی گردن مرد و موهای آشفته ش گم میشد و انگشتهای مرد که رعشه ی دلنشینی میگرفت پی ِ لمس سینه ی زن. مرد که نیمه مست بود، وقتی دوباره بجستجوی لب زن سرش رو بلند کرد، نگاهش با من تلاقی کرد. توی نگاهش لبخند زدم. دو تاشان تعادل درستی نداشتند. صدای سازها خیلی بلنتر از اونی بود که بتونن چیزی که میگم رو بشنون، پس با اشاره گفتم که اگه دلشون میخواد من جامو بدم بهشون. میتونن به دیوار تکیه بدن و دنج تر هم هست. مرد نگاه تشکرآمیزی کرد و از بازو دخترک رو بلند کرد. پاشدم و به بچه ها که پشت بار واستاده بودن به نوشیدن، گفتم بریم بیرون

4

راه افتادیم تو خیابون. ساعت حوالی 1 صبح. شهر اما زنده. پسرا و دخترا، اینجا و اونجا مست و خراب. خیلی از دخترا که دیگه نمیتونستن با کفشهای پاشنه بلندشون راه برن، تو سرما، کفشاشونو درآورده بودن و کفش بدست. اما ککشون هم نمی گزید. بلند بلند میخندیدن و حرف میزدن. تو گوشه ها و کنج ها، بعضی عشاق از سرما بهترین استفاده رو می بردن. از بچه ها خداحافظی کردم. گفتم شما برین. من تا خونه قدم میزنم. پیچیدم تو یه خیابون. مردی کنار خیابون، زیر نور کمرنگ لامپی با تنهایی ش ترومپت غمگینی میزد. رفتم جلو و یک کم تماشاش کردم. بعدم دو قدم اونطرفترش، نشستم رو زمین چهار زانو، و یه سیگار از کیفم درآوردم و آتیش زدم. تصویر: عجیب سورآل... حالی داشتم فروختنی، گرون... میخوام همینجا، از همین تریبون اعلام کنم که اگه همین فردا افتادم همون گوشه ی خیابون و مُردم، بدونین که حال خوشی داشتم با زندگی م. بهترین آدمهای دنیا رو دوست داشته ام و دوستم داشته ن. هیچی هیچوقت نداشتم و هنوزم ندارم، ولی یه چیزی توی سینه م بوده که بهترین ها رو به من چشونده. بدونین که با همه ی نداری هام، با کام-یابی ِ کم-یابی از دنیا رفتم... حداقل امشب!

5

دو و نیم صبح رسیدم خونه. گشنه م بود. ماهیتابه رو گذاشتم رو گاز و وقتی تخم مرغ با جلز و ولز نیمرو میشد و نون محلی و پنیر چدار برش میخورد و ساندویچ من با اشتها گاز زده میشد، تمام وقت، با لبخند ِ "تمامن مخصوصت" نشستی جلو چشمام، روی کاناپه با پاهای دراز. لابد امشب اگه خواب نیودی، یک بند هی عقربه های ساعتت رو روی یک خط میدیدی...

6

ناقوس کلیسا 4 بار نواخت

7

می بوسمت...

بخدا که از اینجا تا به بیرجند بیشتر از سه گداره...

ای بانوی من، بانوی من

بیا یکدم بنشین رو زانوی من

بیا تا گندم یک خوشه باشیم

بیا تا آب یک رودخونه باشیم

یکی صوفی شویم اندر خرابات

یکی جاروکش میخونه باشیم

گل زردُم، همه دردُم زجفای تو شکوه نکردُم

تو بیا تا دور تو گردُم... آآآآآآآآآه


چشمهایش


- چرا نیامدید؟

- با خودم در جنگ بودم...

- چه کسی برنده شد؟

- شما!

- ... با من که در جنگ نبودید...


(از رمان چشمهایش - نوشته بزرگ علوی)

بشمار 2012

1

شین امروز رسمن آغاز شد. بعد از دو سال. همانا بر آگاهان مبرهن است که "شین" نام و بودنش را از تو دارد...

2

برای تبریک سال نو میلادی برای راب کارتی فرستاده بودم. اولین بار بود برایش کارت میفرستادم. دلم نخواسته بود کلیشه وار تبریکی بنویسم. برایش فالی از حافظ گرفتم و ترجمه اش به انگلیسی را هم پیدا کردم و برایش توضیح هم دادم که یکی از رسوم ما برای سال نوی خودمان که همانا نوروز باشد، اینست که حافظی باز میکنیم و شعری میخوانیم و تفالی میزنیم. این هم فال تو در آغاز سال نویتان. به فارسی و انگلیسی هم شعر را نبشتم و فرستادم. امروز برایم ایمیل زده که تا حالا همچین کارت قشنگی نگرفته و بسی خوشش آمده و جمعه که میرم اتاقش (این نکته که بنده تا 2-3 روز آینده باید یک بازخوانی و ریویوی یک مقاله را تحویلش داده باشم، یک سکته ی ناقصی وسط همین سطور به بنده میدهد) در موردش حرف بزنیم و به فارسی هم ته ایمیلش نبشته: "خانم! شما خیلی اهل دلی"!!... یعنی رسمن لبخند پهنی م شد. غلط نکنم تحقیق مبسوطی کرده بود برای نوشتن این 5 کلمه.

3

دیشب برای من زیباترین آتش بازی سال نوی لندن تا به امروز بود. بس که هوا خوب بود و آب رودخونه هم پایین بود و یاران هم بسی موافق. اول قرار بود ما هم کنار بقیه و مثل بقیه خیلی متمدنانه وایستیم روی پل و از دور آتیش بازی رو تماشا کنیم و بنوشیم. تا اینکه من نگاهی به پایین پل کردم و دیدم که آب رودخونه خیلی پایینه. یه کم توی کله م این پا و اون پا کردم ولی بالاخره مثل بز گله افتادم جلو بروبچ و در مقابل غرولند و نق نق شان که بابا تا زانو میریم تو گِل، سرمو انداختم پایین و از نرده پریدم اونطرف و کله کردم تا لب آب، تا اونجایی که دیگه نمیشد جلوتر رفت. شیشه عرق دست من بود، در نتیجه، غیر از سه تا از دخترا که گفتن چکمه هامون گلی میشه، 7 تای بقیه پشت سرم کله کردن اومدن پایین. تا مچ پا رفتیم تو گِل و چه همه آواز خوندیم و چه همه جیغ و هوار کشیدیم و نوشیدیم و آتش بازی بزرگ لندن رو از چشم زیبای لندن با بهترین دید ممکن با هم تماشا کردیم، همو کلی بغل گرفتیم و از سرو کول هم بالا رفتیم ولحظه لحظه شو با هم نفس کشیدیم به غنیمت و در یک کلام بهترین آغاز سال نوی میلادی تا به امروز رو دیشب داشتم. 5 صبح گِلی و خسته با گلوهای گرقته از داد و هوار ولی سرخوش برگشتیم خونه. در اتاق بنده که خودمم بزور جا میشم، 4 تا آدم دیگه، اونم نه ریزه میزه، دراز به دراز، زیر یک پتو، مست و پاتیل خوابیدن. شب بیادموندنی شد حسابی. جای تو... اصلن نمیگم...


4

عینهو سالهای دور ِ گذشته، موقع نوروز، اینروزا هر شب پارتی و مهمونی و رقص رفتم. آغاز پر نغمه و پررقصی داشت این 2012 برای من

5

راستش من وقتی سالی تموم میشه، عادت دارم یه قهوه برا خودم بسازم و بریزم و بشینم یه نگاهی به کلیت سالی که گذشت بندازم. 2011 تموم شد ولی این حس بهم دست نداد. شایدم اینقده مشغول مهمونی و آدما بودم که فرصت نکردم. 2011 ولی بهرحال تموم شد و من حس اینو ندارم بشینم بالا پایین کنمش. 2012 بوی خوبی میده. صدای زنگ دار دلگرم کننده و پر نغمه ای داره از دور. حس خوبی دارم باهاش. نمیدونم چرا ولی!

6

میدونی الان چی دلم میخواد؟ دلم میخواد نیم خیز شم رو نیم تنه ت، با شیطنت و چشمای براق، و از بالا، از موها و پیشونیت شروع کنم و 2012 تا ماچت کنم. تو بشمر و بخند...