روزگاری من ِ مجنونی را می شناختم که مسیر روزهایش از چهارراه طالقانی تا ایرانشهر بود... این تکه را هی میرفت و برمیگشت، با قدمهای بلند، با چشمانی ملتهب. به امیدی؟! شاید. نمیدانم... گذرت اگه اوفتاد اونطرفها، میبینی که خیابون زیر قدمهاش ساییده... تا جایی که خسته شد... و یکروز ایستاد...

و من، چه همه گذشته ام از آن روزگاران... امشب با دو تا عکس و سه تا دست نبشته ته ِ کمدم و یه آهنگ (که خودمم نمیدونم چرا این خنزر پنزرا رو همه جای دنیا با خودم وفادارانه میکشم؟!) پرت شدم به آن روزگاری که حتی از جنس خاطره هم نیست... روزگاری که "یادش بخیر" نیست... روزهایی که دلم نمیخواد دوباره تکرار بشن... حتی دلم میخواد همچنان جلو و جلوتر برم و اونروزها دورتر و دورتر بشن... اینقدر که سخت و تلخ گذشتند و لحظه ها بجایی رسوندنم که تمام بودنم بند نخ نمای ِ "رقتن" شد!... در قیاس با اونروزا، حالا قطعن و رسمن یک "مرفه" محسوب میشم، حالا گیرم "با درد" هم...

نمیتونم دیگه تصورم کنم که اگه مونده بودم؟! اگه هنوزم توی مسیر طالقانی تا ایرانشهر بودم؟ تصویرم ناواضحه. خودمو تشخیص نمیدم توش، بجا نمیارمَم تو اونروزها...

لابد همینو میگن سرنوشت!...


۱ نظر:

  1. رفته بودم 4 راه طالقانی فقط سیگار بکشم که تهمینه از اواسط شاهنامه زده بود بیرون با چشم هایش داد زد می رسانمت
    حالا کجا می خوای بری ؟
    نمی دونم
    چند سالته؟
    نمی دونم
    از پیشانیت چرا خون می چکه؟
    این خون نیست تهمینه بارونه!
    انگشت سبابه اش را زد به نوکه زبانش
    این که خونه؟؟؟
    نمی دونم!! اصلن به من چه از اسمان خون می چکه و من که آمده بودم لخته خون های خودم را بشورم سر و پا آن شده ام...

    پ.ن: رجوع شود به مرد مرتکب ;)
    :*

    این سرنوشت است این گه بگوید و بس کند...

    پاسخحذف