به این موضوع خیلی فکر کرده ام. از همان زمانی که از مرزهای ایران برای اولین بار میگذشتم، از زمانی که در جایی افتادم که دومین جمله بعد از سلام، "کجایی هستی؟" بود/هست. امروز، از "خانه و خانمان" و "بیخانمانی" ام که بگذری، تکلیفم کم و بیش با این بخشم معلوم است. در قاموس قلب من، اگر بخواهم مرزی و خطی برای جایی بکشم و اعتباری برای این خط کشی ها و مرزبندی های جغرافیایی و سیاسی قایل شوم و بگویم من به این سرزمین تعلق دارم، آن مرز، آن قلمرو، قلمرو زبان و ادب پارسی خواهد بود. در حدهای این مرز، قلبم، بس عمیق و ریشه دار، تعلق ِ ناخودآگاه و خودآگاهی دارد.

و تو را می ستایم که شاعر این زبانی...

روز "زبان مادری" گرامی ات باد گلم

!you know, they say, every saint has a past, every sinner has a future

(A Good Woman, 2004)

In this world, there are only two tragedies: one is not getting what one wants, the other is getting it

!The last is much too worse; the last is the real tragedy


(A Good Woman, 2004)

امان از مولوی، امان!

مرغ بر بالا پران و سایه‌اش

می‌دود بر خاک، پرّان مرغ‌وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

می‌دود چندانک بی‌مایه شود

تیر اندازد به سوی سایه او

ترکشش خالی شود از جستجو

ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت

از دویدن در شکار سایه، تفت

قهوه با بوی نم و ته-نگاه تو...


...having coffee in Saint Martin's Crypt

موضوع انشا: در آینده میخواهید چکاره شوید؟!

امروز راب اومده بود لندن. کم نمیاد لندن ولی اون چند ساعتی که میاد اونقد دقیقه به دقیقه ش رو از قبل برنامه چیده و پر کرده که من فقط اون اوایل فکرشو کردم که بهش بگم که کلی پول منو سیو میکنی اگه وقتی میای یه ندا بدی و همینجا همو یه جایی ببینیم و من همش پا نشم بیام. ولی در حد یک فکر موند دیگه. همیشه پا میشم 4 ساعت میشینم تو قطار و میرم. انتظاری هم ندارم. من دانشجوشم، اون که دانشجوی من نیست. تازه مگه تقصیر اونه که شما دوست داری لندن زندگی کنی؟!

اما دیروز بهم ایمیل زد که دارم میام لندن بیا ببینیم همو. سه تای دیگه هم میان. تو هم بیا اگه میتونی. یه وقتی رو خالی کردم که شما چند تا با هم بشینین و آشنا بشین. رفتم. رفتیم نشستیم کافه نیرو. خیلی خوب بود. کلی از این دلمردگی چند روز پیشم دراومدم. بچه های باحال و پرانرژی و خوبی بودن و قشنگ حالمو خوش که نه، ولی خیلی بهتر کردن. دو ساعتی نشستیم. نیم ساعت- چهل دقیقه ی آخر هم به گپ و گفت از مسایل سیاسی و فضولیهای شخصی گذشت. راب ازمون پرسید که دورنمای شغلی مون رو چی میبینیم و فکر میکنیم کجا مشغول کار شیم؟ بچه ها بدون استثنا فرصتهای کاریشون رو اینجا یا آمریکا میدیدن. من؟ گفتم فکر کنم برگردم ایران. یه لحظه سکوت شد. سکوتش یه جوری بود که پشتش ادامه دادم البته با این اوضاع ایران شاید ایران نتونم برم، و اگه ایران نرم ترجیحم کشورهای آسیای میانه است، بخصوص کشورهایی که زمانی ایران قدیم بودن. راب سعی کرد یه چیزی بگه که خیلی اون سکوته تو ذوق نزنه و طبیعی کنه شوک وارده رو. گفت: ایرانیا خیلیاشون نسبت به ایران نوستالژی دارن! من؟ دلم خواست بگم من نوستالژیامم تموم شده دیگه. یه جورایی خارج هم برا من دیگه داخل شده، خونه م شده. از یه زاویه که نگام کنی، هیچ جا دیگه خونه م نیست، به هیچ جا دیگه اونجوری داغ و خواستنی حس تعلق ندارم. ولی از یه زاویه ی دیگه هم، دیگه همه جا خونه مه. میتونم خودمو در هر مختصاتی پخش کنم. هیچ جا احساس غریبه گی نمیکنم دیگه. اولش، اون قدم اوله کمی سخته. ولی از جفتک دوم به بعد، خوبم دیگه. همه جا میتونم زندگی کنم، با خوشحالی هم حتی. تازه دیگه چه نوستالژیی برا یکی مثل من داره آخه؟ گرچه یه جور خوبی دوست میدارم اون خراب-آباد رو. اونجا رو میشناسم یه جورایی. بزرگ شدم اونجا. زندگیش کردم. آدمای من اونجان. آشنا میزنه (اینا نوستالژی ان؟!). خواستم براشون توضیح بدم که ولی این حرفا هم نیست. این فکر بکر بیشتر ازونجایی ناشی میشه که من استعداد خارق العاده ای در دایروی کردن موقعیت هام دارم. به یه جایی که میرسم و مصیبتهام که دهنم رو صاف کردن رو از سر گذروندم، خیلی طبیعی و ناخودآگاه دستم میره روی دکمه ی ری-استارت و خودمو صفر میکنم. اصلن لازم دارم گاه و بیگاه برم تو دهن اژدها. اصلن برا سلامتی م لازمه. تا اینحد پروانه ای بودن و با این حد ِ آسایش زندگی کردن با رنگ پوست و موی من انگار جور درنمیاد. آسایش ندارم با اینهمه آسودگی و همه چی-سرجاش- بودگی ِ اینجا. به گروه خونی م نمیخوره ظاهرن. مقادیری التهاب و پریشانی حیات-لازممه انگاری. نفسم تو طوفان و بحران بالا میاد همچین...

ولی هیچکدوم ِ اینا رو نگفتم. فقط خیلی روشنفکرمآبانه گفتم: فکر میکنم اونجاها مفیدترم!!!... پوووووف!

یک پیاده رویی هست، هی میروم و می آیم...

دو حالت بیشتر نداره: یا ادامه بدی به همین نبودنش و دلت رو خوش کنی که کسی هست که بیادش دلخوشی و یادش هم دلت رو می لرزونه و با صداش، پلکهات بی اختیار رو به سراشیبی میگیرند ، یا بگی که بسه دیگه و سویت را از روی ش بچرخانی...

بیشتر که فکرش را می کنم، می بینم خیلی هم البته فرقی نداره. هر دو حالتش یک جایی از دل آدم رو بد می سوزونه، چه اون بودن و چه این نبودن، تو هیچکدومشون آرامشی نیست... و یک احساس گس اضافه ای هم هست که همیشه با آدم می مونه. حسی که انگار در عشق هم انتخاب هست. عشق فقط خواستن و دوست داشتن توی هوا نیست. البته این هم هست بنظرم، ولی یک جایی هم هست که وایمیستی و نگاه میکنی به چشم انداز روبروت. با هر گزینه ای، در واقع تو مدل دیگری از زندگی رو برمیگزینی. یکجورهایی فقط به معشوق نگاه عاشقانه نداری، نوع دیگری از زندگی و بودن ِ دیگر گونه خودت رو هم برمی گزینی که بدون "این آدم بخصوص"، مدل زندگی و نوع بودنت هم عوض خواهد شد. یقینن عوض خواهد شد. با "دیگری"، دیگر "این" نیست. مطمئنن نیست. با "دیگری" تمام بودنت "دیگر" میشود. اینه اون چیزی که یک رابطه ی عاشقانه رو از رابطه های عمیق دیگه مثل مادر-فرزندی جدا میکنه. مادرت رو انتخاب نمیکنی، اما معشوق رو چرا (البته اگه بشه اسمش رو انتخاب گذاشت واقعن... بیشتر غرق شدنه تا انتخاب...). اما چیزی که میخوام بگم اینه که فقط این انتخاب معشوق نیست که متفاوتش میکنه. یه چیز خیلی بیشتریه، یه انتخاب خیلی عظیمتریه. تو این رابطه، تو آن نوع دیگر ِ بودن خودت رو هم در واقع برمی گزینی. "آن" گونه ی دیگر بودنت رو هم برمی گزینی...

واضحه که دارم از رابطه ای طولانی مدت با ابعاد وسیع حسی و عمقی حرف میزنم...

چمه من؟ چه نگاه موشکافانه ای گرفتم بخودم لابد امشب! مشکلم اینجاست که با حسی با این قدرت و عمق، دارم هی سعی میکنم منطقانه (؟) برخورد کنم. مشکلترم اونجاست که بیشتر از اینا توش غرقم که بتونم با فاصله و منطقی ببینمش و احیانن لنگم کنم...

دلم می پیچه... حالت تهوع دارم... داره صبح میشه... سردمه... توی سرم بازار مسگرای کرمانه...

می‌بينی چه سیاه-آشوبی میشم با همین خط خطی های خود-کشيده؟ هی...

بغلم کن... لطفن...

یک میز و یک صندلی و یک استکان چای تلخ... شبهایی که میگذرند... اینگونه...

برام یک کلمه نوشته بود: "برگشتم..."

من؟ اولش یه جواب بلند براش نوشتم از اون جوابا که معلوم بود چه همه دلم تنگش شده، چه همه منتظرش بودم، الان کجاست؟ راستی اون کی بود برام خوند؟ چه صداش خوب بود، چه همه اون ترانه ی آذری پرتم میکنه به دورترها، به عاشقیت، خدا هم که نرو نیس با عاشفیت... همه اینها رو نوشتم، اما انگشتم رو دکمه ی "سند" مکث کرد، فکر کرد، این پا اون پا کرد، بلاتکلیف منو نیگاه کرد، آخرشم پشیمون شد و درفتش کرد رفت پی کارش...

پ.ن.1. راستی! رسیدن بخیر...

پ.ن.2. میگوید: پیش از اینت بیش ازین اندیشه ی عشاق بود... نبود؟!

امشب تلویزیون بی بی سی انگلیسی برنامه ای در مورد تغذیه پخش میکرد. اعلام کرد که در سال 2011 بالاترین اعتیاد آدمها به سه قلم چیز بوده. این اقلام عبارتند از:

قهوه

فیسبوک

شکلات

داشته باشید دنیای ما را!

دارم ناخن های لاک زده ی دلم را میکشم...

هی گلم

دلم

سخت است ترک اعتیاد. معتادها میدانند چه میگویم... تو؟ اعتیاد ِ آغشته ی تمام آنچه "درون" م نام دارد... تو در دنیای بیرون م نیستی/نبودی، اما درون را پاک گرفتی. با توی ِ درونم خوابیده ام، بیدار شده ام، بیرون رفته ام، بلند بلند هم حرف زده ام، حتی گاهگاهی رنجیده ام، دعوا که نه ولی قهر کرده ام، باز داغتر آشتی کرده ام، هر بار که سیگاری گیرانده ام حواسم به دستهایت بوده، هر بار کتاب شعری گشوده ام صدایت در گوشم زنگ زده، هر شب که لباس از تن کنده ام نگاهت را دزدیده ام، هر روز تا روز وهر شب تا شب، تو را اندازه ی خودم و درخودم زیسته ام... آغشته ات شده ام، جوری که حتی نفهمیدم چجوری اینجوری نشت کردی به همه ی شیارها و حفره ها و دالان ها و دهلیزهایم... و این یعنی یک اعتیاد ِ تمام عیار... ترکت حالا درد دارد، استخوانسوز و لب دوز، محتمل بکُشدَم... ترکت حالا موجب مرض است... بسته ام خودم را به تخت... میگویند بعضی ها از اعتیاد جان سالم بدر نمیبرند... بیرونم البته آرام ست، ندانی ام فکر میکنی که چه همه مشغول م به زندگانی، اما درونم بخودش می پیچد، تاول می زند، پشتش تیر میکشد، چشمانش در زیر بهتی خشک، لرزه های اشک می گیرند... آدم ِ خیال... آدم معتاد...

با خودم میگویم: دیگر نمیخواهم! نمیخواهم تا آخر عمرم که خودم را گول بزنم که! و در همان حال که اینها را بخودم میگویم، آن یکی ام ابروهایش بالا میرود که: واقعن؟ بعد ِ اینهمه، گول زدن خودت بود؟ خیالبافیه؟ یعنی حالا مطمئنی که این دومی و این نخواستنت شیره مالیدن سر خودت نیست؟ مانده ام کجایم واقعی ست، کجایم خیال؟ تشخیصم نمیدهم کجا خواستنم ست و کجاهایم فیک و فریب. درمانده ام...

میدانی؟ تو چشمهایت درشت نیستند، حداقل آنقدر درشت نیستند که من تصویر خودم را که بخودم پشت کرده ام را تویشان واضح ببینم...

تیشه دست گرفته ام به ریشه هایم که بودنم وصلشان ست؟ اینرا هم نمیدانم...

خوب است که نیستی اینروزها، حتی از دور... من و تو روزی جهانی را زیستیم که همان بهتر که آلوده ی این خستگی های امروزهای من نکنیمش... ممنون که تماسی نگرفتی... ممنون که نیستی...

هی گلم

دلم

...

آنشب سایه ی مردی از پشت چنارهای گورستان ظهیرالدوله گذشت*

"...موقعی که فروغ مُرد، همه چیز عوض شد. پدرم به یه حالت عجیب گرفتار شده بود و فضایی که توی خونه ما حکمفرما بود، خیلی فضای سنگینی بود. من و مادرم خیلی برامون سخت بود که فشار غم پدرمون رو بتوینم تحمل کنیم. پدرم یه آدمی شده بود که نمی شد باهاش حرف زد، نمی شد به هیچ عنوان باهاش ارتباط برقرار کرد. تو خونه حضور داشت اما یه حضوری بود که مثل این که تو این دنیا نیست. من یادم میاد که از پنجره اتاقم بیرون رو نگاه می کردم، پایین حیاط ما درخت کاج بود، پدرم درختای کاج کاشته بود، هر دفعه که بیرون نگاه می کردم پدرم مثل آدمای - نمی دونم - توی خواب، لای این کاج ها وایستاده بود و داشت کاج ها رو بو می کرد و توی دنیای دیگه ای بود و این امواج غمی که دور و برش بود خییلی شدید بود ... اشکال طبیعتن از فروغ نبود. اشکال طبیعتن از پدرم بود که این طوری خودش رو یا وابسته کرده بود یا وابسته شده بود، جوری که قطع این وابستگی باعث شد که زندگی پدرم هم قطع بشه. تا اون جایی که به من مربوطه با این که بعد از مرگ فروغ تولیدات خیلی باارزشی هم داره، اما به عنوان یک انسان زنده دیگه بهش فکر نکردم. تا اون جایی که به من مربوطه پدرم هم با مرگ فروغ، مرد..."

زنده یاد کاوه گلستان، درباره پدرش: ابراهیم گلستان

(مستند "سرد سبز" - ناصر صفاریان)


پ.ن.1. بهمن همیشه برای من آبستن ست...

پ.ن.2. و باز من یادم میاد از مصاحبه ای که چند سال پیش مسعود بهنود با ابراهیم گلستان در منزلش در جنوب انگلستان کرد. هی بهنود گوشه داد تا شاید گلستان حرفی هم از فروغ بزند، اما گلستان نزد و طفره رفت. آخرش دیگر صبر بهنود لبریز شد و گفت: "چرا جلوی خودتونو میگیرین؟! بگین فروغ رو!" (روی دقیقه ی 7:40 ویدیو. متاسفانه واکنش گلستان به این حرف بهنود از ویدئو حذف شده. قبلن چندین بار دیده بودم. عالی بود. واکنش طبیعی گلستان و استیصال او. خیلی گشتم. از روی ویدئو حذف شده این قسمتش!)

پ.ن.3. *: عنوان این پُست از متن گزارش بهنود در مورد مرگ فروغ ست

پ.ن.4. شال و کلاه کنیم بریم ظهیرالدوله؟

پ.ن.5. کجایی تو؟ امشب را به زیر کدامین آسمان غنوده ای؟

پ.ن.6. دلم؟ ولش اصلن...

من باب ثبت در تاریخ

امروز برای اولین بار از مرزی گذشتی...

21 بهمن ماه 1390.

اینجا مینویسم که یادم باشه...

خانه آنجاست که دل آنجاست؟؟!

امروز کلاس عربی، بحث در مورد "خونه" بود. آقا معلم از تک تکمون پرسید که خونه تون کجاست؟ من همش تو دلم خدا خدا میکردم که نفر بعدی پرحرفتر باشه و دیرتر نوبت حرف زدن من بشه. برای خودمم دردناکه که اینقدر فوبیای این کلمه رو دارم. چقد این کلمه رو سرم هوار میشه. اصلن نمیدونم کجا خونه مه. حسم نسبت بهش مثل آدمی میمونه که وسط برهوت قطب نماش از کار افتاده... واقعن کجا آدمها حس و حال "خونه" دارن؟ وقتی "خونه" داشتم هنوز، چجوری بودم؟ چه حسی داشتم؟ یادم رفته... راستی آدمها تو "خونه" شون چه احساسی دارن که اونجا رو خونه شون میکنه؟ راحتن توش؟ احساس امنیت میکنن توش؟ چی یکجایی رو خونه ی آدم میکنه؟!

نوبت من شد. بطرز اسف باری حرف زدن برام سخت بود. حالت انجماد بدی داشتم. نمیتونستم خودم رو توضیح بدم. اصرار مذبوحانه ای هم داشتم که راستشو بگم! خب یک کلام بگو فلان جا و خلاص! نوک غلیان حس هایی که در من خفه شده ان، هی از نوک زبونم بیرون میزد. گقتم دقیق دیگه نمیدونم. یک زمانی توی تهران جایی بود که اسمش خونه م بود. دیگه تهران هم که میرم حس خونه بودن ندارم که. لندن هم. خونه ی من کجاست پس؟

واضحه که همه ی اینا رو به عربی نگفتم.

جشنواره ی فیلم فجر!

یادداشت ِ "از این لحاظ" را که می‌نوشتم هنوز مانده بود به شروعِ جشنواره و هنوز مانده بود تا برنامه‌ی روزِ اول ِ جشنواره اعلام شود و باخبر شویم که ساعت شش و ربع اولین روز جشنواره در برج میلاد قرار است بازی دو تیمِ پرسپولیس و استقلال را روی پرده نمایش دهند و تماشاگرانی که مانده‌اند بازی را بارها بزرگ‌تر از صفحه‌ی تلویزیون خانه‌شان خواهند دید.

امّا هیچ‌وقت جایی خوانده‌ایم که در جشنواره‌ی فیلم کن، یا جشنواره‌ی فیلم ونیز، یا جشنواره‌ی فیلم برلین، یا جشنواره‌ی فیلم لوکارنو، یا جشنواره‌ی فیلم مونترال، یا جشنواره‌ی کارلو ویواری، یا جشنواره‌ی فیلم دهلی، یا هر جشنواره‌ی فیلم دیگری، بازی دو تیم مشهور را به‌جای یک فیلم روی پرده‌ی سینما نمایش دهند؟

کسی خبر دارد در جشنواره‌ی فیلم کن، یا هر جشنواره‌ی فیلم دیگری، یک سئانس را به نمایشِ بازی بارسلونا و رئال، یا تیم‌های دیگر اختصاص داده‌اند یا نه؟ کار معمول و متداولی‌ست؟

جشنواره‌ی فیلمِ فجر، انگار، از هر لحاظ جشنواره‌ی دیگری‌ست و شبیه هیچ جشنواره‌ای نیست!

(از وبلاگ آقای "شمال از شمال غربی")


برف میاد. دختر ننه سرما خوشش میاد. همینجوری تا صبح بباره، نیم متری میشینه

میدونی؟! یک نقطه ی غمگینی در من هست که همه جا با من هست... فرقی هم نمیکنه که کجا باشم و با کی باشم و در چه حالی باشم، مجلس ختم باشم یا عروسی رفته باشم. همه جا هست، بای دیفالت ِ بودنم... از طرز و مدل زندگی ام پشیمون نیستم اصلن که هیچ، دوستشم میدارم گاهگاهی. میدونم که بازم برگردم عقب، بازم همینم. بازم چمدونم رو میبندم... در کل هم بنظرم آدم شادی هستم، ولی اون نقطه هه هم هست. و میدونم که هست. اما به بودن این نقطه عادت نمیکنم/نکرده ام. همیشه هست، نه اونجوری که به دستت عادت میکنی، جوری که جزوت بشه که بیادت نیادش. نه! اونجوری نیست. با اینکه همیشه هست، اما به چشم و حسم میادش، عادت نمیکنم/نکرده ام بهش... این نقطه ی غمگنانه، اشکی نداره، اما بهت ِ بعد از اشک تو نیگاش هست... ساکت اون گوشه، مبهوت، زل زده بهم...

خب من معمولن از پس ِ خودم برمیام. یعنی یکجوری زندگیم پیش رفته/اومده که مجبور بوده ام. مجبور بوده ام از پس درونیات هجومی و بیرونیات معاشی ام بر بیام. کسی نبوده که کمک کنه. یا بوده، در توانش نبوده... اما یک وقتهایی هست، مثل امروز، دلم برای بودن کسی که سوئیچ روزمره هام رو دربست با خیال راحت بدم دستش وبگم یه امروز رو نمیتونم برونم و بدونم که دست فرمونش خوبه، لک میزنه. کار خاصی ازش نمیخواستم به مولا. فقط وقتی آروم زیر لب میگفتم امروز خسته ام، برگرده و سرم رو بذاره رو شونه ش. شانه های دلگرمی... حتی اطمینان هم نه. برای من هیچ چیزی اطمینان با خودش نداره. اما شانه های "دلگرمی" و بغل "امن"... همین. از پس ِ بقیه م خودم برمیام بخدا...

1
خب الان دو صبحه! تا اینجاش که چیز خاصی نیست! اما از پک ِ سوم به بعد هم هست! و این یعنی که الان نمیتونم بنویسم ... آرام میشینم، جرعه به جرعه، منتظر ِ این خود ِ بعد از پک سوم... عاشق این خود ِ از پک ِ سوم به بعدمم... فردا بقیه شو مینویسم... نمیشه که سرانگشتات اینجوری داغ شده باشن و اینمدلی پلکات میل سرخی به سراشیبی گرفته باشن و همه چی در لرزش دل و اشک باشه و بعد نشست و پست آپدیت کرد که!...
2
امروز تولدم بود. فردای دیشب (مراجعه شود به بند 1، همین بالا!)... جشن و پایکوبی و تولد گرفتن از حرکات بی مایه و جلف در دنیای من محسوب میشوند. هیچوقت نفهمیدم که چطور ملت از خودشان تا این حد میتوانند راضی باشند؟ برای چی اینقدر از تولدشان خوشحالند؟ و بدتر از آن، حتی از اینکه بقیه تولدشان را یادشان برود، دلگیر هم میشوند و بنظرشان میرسد که در حقشان اجحاف شده؟!!! شاید این نگاه یک آدم تاربین (تاریک بین نیستم! بیشتر "تار" میبینم! توضیح: عینک هم نمیزنم!) بیشتر نباشد، ولی هست.
3
من هم صد البته از این جلف بازی تولد بری نمانده ام! از وقتی که از ایران بیرون آمده ام و از روزگاری که دیگر کس و کاری نداشته ام و در کشوری دیگر، دور از خانواده و دوستان و آشنایانی که تولدم را یادشان میماند، بوده ام و حتی حالا که حلقه ی دوستانم در اینجا هم بزرگ شده، "سنت تولد" ی برای خودم دست و پا کرده ام و هر ساله این "سنت تولدم" را ثابت قدم بجا می آورم: شب تولدم (یعنی مثل دیشب) بهترین لباسم را میپوشم، آرایش دلخواهم را میکنم، گلی به موهایم سنجاق میکنم، کفشهای پاشنه بلندم را از زیر تخت بیرون می کشم، کت می پوشم، دستکشهای مشکی یی که سالی یک یا دوبار بیشتر پوشیده نمیشوند را از زیر لباسها بیرون می آورم، آماده میشوم و میروم تئاتر ببینم! بهترین صندلی (امشب بهترین صندلی را میخواهم! آدم سالی دو بار که دنیا نمیاد، میاد؟!) را که حتی با تخفیف نصف قیمت دانشجویی اش برای جیب من گران است را میخرم، میروم پشت بار و یک دابل شات اسکاچ سفارش میدهم و گوشه ای می ایستم به مزمزه کردن مشروبم و دید زدن مردمانی که برای تئاتر خوش پوشیده اند. تئاتر در انگلیس گران ست و ملت برای آمدن به تئاتر لباس های خوبشان را می پوشند. بعد هم میروم سر جایم می نشینم با این خیال راحت که چیزی که تا لحظاتی دیگر خواهم دید، از بهترین اجراهای روی تمام استیجهای دنیاست، بی اغراق هم
4
دیشب نمایش "زن سیاهپوش" (Woman in Black) را در سالن فورچون (Fortune) دیدم. عالی بود. یک توضیحی بدهم: اینجا تئاترش با ایران تفاوتهای فاحشی دارد: اینجا دو دسته تئاتر هست: یک دسته اش که مثل همان ایران خودمان ست، کسی نمایشنامه را مینویسد و هنرپیشگان آنرا بمدت کوتاهی روی صحنه میبرند و تئاتر بعد از آن مدت که مقرر کرده اند، دیگر روی سن نمیرود. در کنار این تئاترها، سری دیگری از تئاترها هم هستند که سالهاست روی سن اند! بله! سالها! ما در ایران این نوع تئاتر را نداریم. هنرپیشه ها عوض میشوند، اما تئاتر هر شب برای سالها بروی صحنه میرود. مثلن همین نمایش "زن سیاهپوش" که نویسنده اش یک زن انگلیسی ست، از سال 1989 بر روی همین سن ِ فورچون اجرا میشود. یعنی این دهه ی سومی ست که این نمایش هر روز و هر شب (دو بار در هر روز) به روی صحنه میرود و هر وقت هم که بروی، سالن پر است. اینگونه اجراهایی در کشور من امکان پذیر نیست. در اینجا اما میشود. تئاترهایی هستند که بیش از نیم قرن ست که روی صحنه اند (مثل "تله موش"). اینجا تئاتر سنت شان ست و بنظر من فقط در جایی میشود اینچنین اجراهایی داشت که کشور علاوه بر ثروتمند بودن، دروازه ی جهان هم باشد و گسیل گسیل توریست سالانه داشته باشد و کارشان خوب هم باشد و تبلیغاتشان هم بجا باشد و سالنهای بیشمار تئاتر داشته باشند (نه مثل ما که دل همان یک تئاتر شهرمان هم گاه و بیگاه به بهانه های واهی میلرزد)، تا بشود تئاتری 50 سال، هر هفت روز هفته، هم روز و هم شب، به روی صحنه برود و هر روز و هر شب هم صف باشد و سالنهایش پر باشند و گران هم باشند! حالا شما هی بزن تو سر این انگلیسیا! سنت تولد امسال من هم از بهترین اجراهایی بود که بعمرم دیده بودم. بسیار خلاقانه و با بازی بسیار قوی. 30 پوندم نوش جانشان!
5
صدات توی گوشم زنگ زد: "قالی کاشون"... بعد از اینکه گوشی رو بستم و هنوز زنگ صدات توی گوشم تکرار میشد، با خودم فکر کردم که: نه! قالی کاشون نه! بیشتر "چرم ساغری"* ام!...
6
آبجی کوچیکه از تهران زنگ زد و گفت برات مریم خریدم گذاشتم تو پذیرایی. آقای "ی" از کانادا هم برام ایمیل داده بود که بیادت بودم امروز و برو برا خودت نرگس بخر بحساب من، برگشتم حسابمو صاف میکنم. خواهران مهربون "م" و "ن" برام پیغام داده بودن و کارت فرستاده بودن... تو هم که کنار نرگس و مریم، عروسک هم گذاشتی... من؟ هیچکی اما برام امسال حافظ باز نکرد...
7
برای خودم تفالی زدم:
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگهدار که من میروم الله معک...
...



* "چرم ساغری" نوشته ی بالزاک