میدونی؟! یک نقطه ی غمگینی در من هست که همه جا با من هست... فرقی هم نمیکنه که کجا باشم و با کی باشم و در چه حالی باشم، مجلس ختم باشم یا عروسی رفته باشم. همه جا هست، بای دیفالت ِ بودنم... از طرز و مدل زندگی ام پشیمون نیستم اصلن که هیچ، دوستشم میدارم گاهگاهی. میدونم که بازم برگردم عقب، بازم همینم. بازم چمدونم رو میبندم... در کل هم بنظرم آدم شادی هستم، ولی اون نقطه هه هم هست. و میدونم که هست. اما به بودن این نقطه عادت نمیکنم/نکرده ام. همیشه هست، نه اونجوری که به دستت عادت میکنی، جوری که جزوت بشه که بیادت نیادش. نه! اونجوری نیست. با اینکه همیشه هست، اما به چشم و حسم میادش، عادت نمیکنم/نکرده ام بهش... این نقطه ی غمگنانه، اشکی نداره، اما بهت ِ بعد از اشک تو نیگاش هست... ساکت اون گوشه، مبهوت، زل زده بهم...

خب من معمولن از پس ِ خودم برمیام. یعنی یکجوری زندگیم پیش رفته/اومده که مجبور بوده ام. مجبور بوده ام از پس درونیات هجومی و بیرونیات معاشی ام بر بیام. کسی نبوده که کمک کنه. یا بوده، در توانش نبوده... اما یک وقتهایی هست، مثل امروز، دلم برای بودن کسی که سوئیچ روزمره هام رو دربست با خیال راحت بدم دستش وبگم یه امروز رو نمیتونم برونم و بدونم که دست فرمونش خوبه، لک میزنه. کار خاصی ازش نمیخواستم به مولا. فقط وقتی آروم زیر لب میگفتم امروز خسته ام، برگرده و سرم رو بذاره رو شونه ش. شانه های دلگرمی... حتی اطمینان هم نه. برای من هیچ چیزی اطمینان با خودش نداره. اما شانه های "دلگرمی" و بغل "امن"... همین. از پس ِ بقیه م خودم برمیام بخدا...

۲ نظر:

  1. درد می پیچد در رگ های شانه ام ... بیش از پیش ..

    پاسخحذف
  2. دلم میخواد یه آه از ته دلم تو وبلاگت بکشم، میشه؟

    پاسخحذف