خانه آنجاست که دل آنجاست؟؟!

امروز کلاس عربی، بحث در مورد "خونه" بود. آقا معلم از تک تکمون پرسید که خونه تون کجاست؟ من همش تو دلم خدا خدا میکردم که نفر بعدی پرحرفتر باشه و دیرتر نوبت حرف زدن من بشه. برای خودمم دردناکه که اینقدر فوبیای این کلمه رو دارم. چقد این کلمه رو سرم هوار میشه. اصلن نمیدونم کجا خونه مه. حسم نسبت بهش مثل آدمی میمونه که وسط برهوت قطب نماش از کار افتاده... واقعن کجا آدمها حس و حال "خونه" دارن؟ وقتی "خونه" داشتم هنوز، چجوری بودم؟ چه حسی داشتم؟ یادم رفته... راستی آدمها تو "خونه" شون چه احساسی دارن که اونجا رو خونه شون میکنه؟ راحتن توش؟ احساس امنیت میکنن توش؟ چی یکجایی رو خونه ی آدم میکنه؟!

نوبت من شد. بطرز اسف باری حرف زدن برام سخت بود. حالت انجماد بدی داشتم. نمیتونستم خودم رو توضیح بدم. اصرار مذبوحانه ای هم داشتم که راستشو بگم! خب یک کلام بگو فلان جا و خلاص! نوک غلیان حس هایی که در من خفه شده ان، هی از نوک زبونم بیرون میزد. گقتم دقیق دیگه نمیدونم. یک زمانی توی تهران جایی بود که اسمش خونه م بود. دیگه تهران هم که میرم حس خونه بودن ندارم که. لندن هم. خونه ی من کجاست پس؟

واضحه که همه ی اینا رو به عربی نگفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر