زیر چشمهایم دو عدد کیسه ی احتمالن نمک جمع شده است. پشت چشمهایم، رنگین کمانی. باریده ام چه باریدنی. سفیدی چشمهایم خونی و تا ته ِ ته عدسیهای چشمهایم هم درد ملویی تیر میکشد، وقتی پلکهایم را بهم فشار میدهم. شقیقه هایم میزند...
حکایت من و معشوقگی هایم هم داستانی ست برای خودش!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر