گفتن نداره که خسته ام. نه از کار، نه از زندگی م، که خسته ام از بس مجبورم/بوده ام در زندگی م تصمیمات سرنوشت ساز بگیرم. از بس همه چی دست منه یه جورایی. از بس هیچ چیزی نیست که مطمئن باشم ازش و بگم برا اون چیز این تصمیم رو میگیرم و انجام میدم و پاش هم وایمسیتم، حالا به هر قیمتی. خسته ام از بس زندگی م سر دو راهی و سه راهی و چهارراه و لبه ی تیغ و گردنه و گذرگاهها در نوسانه. حالا درسته که گفتم دیگه در هر مختصاتی میتونم خودمو پخش کنم و درسته که یه جورایی هم آدم ِ همین مدل زندگی ام، ولی انصاف هم نیست که مدام خودمو در نقطه ی صفر مبدا ببینم که. مدام بکوبم و باز از صفر شروع کنم که. من تا همین الآنش 4 باری زندگیمو از بیخ و پی کوبیدم و از نو ساختم. آدم چند بار میتونه خب؟ خسته م میشه. کاشکی کسی میتونست کمکی کنه. ولی میدونم که باید خودم بکِشمش. هر کسی باید خودش بکِشدش. چاره ی دیگه ای نیست. ولی خسته مه بمولا...
کسی یه ماساژور حرفه ای با قیمت مناسب این دوروبرا سراغ نداره؟
پ.ن. اینقده این دو هفته ی گذشته سرم شلوغ بوده که حتی اسکار اصغر فرهادی رو هم وقت نکردم بنویسم که چه همه خون به گونه هام اون شب دووند و تا 3 صبح با چشمهای بسته و خواب، فقط هر چند ثانیه ای بازشون میکردم و نیم نگاهی به صفحه. از خواب داشتم میمردم ولی منتظر بودم. وقتی هم که فرهادی رفت بالای سن، اول که از ذوق تو تخت پریدم، بعدش با خودم گفتم چه عیشم کاملتر میشد اگه لیلا رو با خودش برده بود رو سن. یه زن رو. لیلای زیبا رو. دیگه هم بعدش از خوشحالی و هیجان مگه خوابم برد؟ ساعتای 6 دیگه از سر و کله زدن با بیخوابی دست برداشتم و غرولند زنان گفتم که اصلن نمیخواد بخوابی، سگ خورد. از تخت اومدم بیرون و حوله ی حموم دورم پیچیدم...
.
چشمهای من آدابي ديگر داشت
پاسخحذفكه در قفاي تو
تاريك میرفتم.
(شاپور بنیاد)