یادم هست سال اولی که اینجا چهارشنبه سوری رو برگزار کردم. با اینکه چند ماهی بود که اومده بودم ولی هنوز در دوران انجماد در این سرزمین بسر میبردم. برا من یکسالی بیشتر طول کشید تا یواش یواش یخم باز بشه. تنهایی و غربت سختی بود. هنوزم هست، ولی اونجوری دیگه نیست. هیچکس رو نمیشناختم و همه چیز برام در هاله ای از مه غلیظ میگذشت. من آدم چابک و سبکی محسوب میشم، ولی از اون چابکی ها و سبکی ها مدتها بود خبری نبود.همه چیز در غلظتی دست و پاگیر معلق بود و پاهام در غلظتش سنگین سنگین و کند حرکت میکرد. سه ماهی بود که از اون خونه ی کذایی ِ اولی کوچ کرده بودم، اونهم با دعوا و به قیمت بیخیال شدن دیپازیت یا همون پول پیش خودمون که صاحبخونه جلوتر گرفته بود (همیشه میگم که امیدوارم از گلوش پایین نرفته باشه! ولی دیگه خوشبختانه ندیدمش که ببینم رفت پایین یا نه!). اوضاع قمر در عقربی بود. اما خونه ی دومم که دو سال هم توش موندم و آخرشم برا رفتن به دانشگاه شهر دیگری از اونجا بلند شدم، خوب بود. توی منطقه ی خوبی در مرکز شهر، و با همخونه ای های خوبی هم بودم. کسانی که خانه share کرده اند (خیلی سعی کردم ترجمه کنم، کلمه ای نیافتم که حق این واژه را ادا کند. کسی پیشنهادی داره؟)، میدانند که همخانه ای خوب چه نعمتی ست. از نان شب واجبتر ست. یک زوج تاجیک که فارسی بلد نبودند و از بخش بدخشان تاجیکستان می آمدند که زبانشان سُقدی بود. زبان فارسی ِ قدیم یکجایی دو شاخه ی اصلی میشود: یکی "فارسی میانه" که ریشه های زبان امروز ما ایرانیها و دری ِ افغانها و تاجیکی ِ تاجیکها از آنجاها آب میخورند و دیگری شاخه ی "سُقدی" که بدخشانیهای تاجیکستان به آن زبان صحبت میکنند. ولی بهرحال چون زبان رسمی امروز ِ تاجیکستان، تاجیکی ست، این بدخشانیها هم باید که یاد بگیرند. اما این جدید است. بعد از استقلال تاجیکستان ست. قبلن اینها زبان ماردیشان سقدی بود و زبان رسمی شان روسی. حالا هنوز هم زبان مادریشان همان سقدی ست که خوب هم پاسش میدارند، اما زبان رسمی شان تاجیکی ست که همان فارسی خودمان ست با لهجه و گویش های خودش.

داشتم میگفتم. با این زوج بدخشانی همخانه بودم و یک دختر چینی. از آن چینی هایی که نسلشان در حال انقراض ست: چینی ِ تمییز. این یکی همسن و سال خودم بود و چون کار میکرد و وضغش خوب بود، بزرگترین و بهترین اتاق را او اجاره کرده بود. اتاق من کوچکترین و در واقع اتاق بچه بود در کل آپارتمان. یک هوا از حماممان توی ایران بزرگتر بود. تخت کوچکی در یک گوشه و یک کمد خیلی نقلی در گوشه ی مقابلش و دیگر هیچ. میز تحریر من هم که اضافه شد، دیگر جای چندانی نماند. اما پنجره ی بسیار دلنشینی داشت و به کوچه پر درختی باز میشد که تنها روزنه ی روشن ِ آنهمه جا-تنگی و دل-تنگی آنروزهایم بود. آن پنجره کوچک ِ آپارتمان طبقه ی سوم شماره بیست ِ کوچه ی فیلبیچ، از آن جاهاست که هنوز هم وقتی از آن حوالی میگذرم، راهم را کج میکنم و میروم از توی خیابان نگاهی به آن پنجره ی کوچک می اندازم. حس غریب آنروزها هنوز هم یکجایی توی رگهایم میزند. اگر یکروزی تصمیم بگیرم که مثل پاموک "موزه ی بیگناهی*" از زندگی ام بر پا کنم، این پنجره هم قطعن جای بزرگی در آن موزه خواهد داشت.

شب چهارشنبه سوری بود. دخترک چینی که هیچ از نوروز نه دیده بود نه شنیده بود. تاجیکها نوروز را برگزار میکنند. مختصرتر اما با رقص و آوازهای محلی بیشتر. اما چهارشنبه سوری را نمیدانند و این مراسم را بلد نیستند. ساعت نزدیک نیمه شب بود و سکوت خوبی پشت پنجره بین درختها حکمفرما بود. توی خانه سکوت ِ خواب. ژاکتم را روی دوشم انداختم و پاورچین پاورچین از در خانه آمدم بیرون. پله ها تا طبقه ی همکف را هم آرام پیمودم. نصف شب بود و همه خواب. در ورودی را باز کردم و رفتم زیر یکی از درختهای همینطرف ِ خیابان. دو تا روزنامه که لوله کرده بودم و زیر بغلم چپانده بودم، گذاشتم رو زمین. باد میومد و فندکم هی خاموش میشد. یک زمان خیلی طولانی یی طول کشید تا بالاخره آتش گرفت. درسته که چند ماهی بیشتر نبود که لندن بودم ولی از همون روزای اول میدونستم که اینا چقدر فوبیای آتش دارند و هیچ جا نمیشه آتش روشن کرد و پلیس میاد جمعم میکنه و جرم هم هست. دورو برم رو مثل مجرم ها می پاییدم. کسی توی خیابون نبود. نکنه پشت پرده ها و پنجره ها همه شون واستاده باشن مچ منو بگیرن و زنگ بزنن به پلیس؟ یک دلهره ای توی کوچه با من بود. اما صحنه رو داشته باشید: دختر تنهایی با دمپایی و ژاکت عنابی رنگ و موهای آشفته در نیمه شبی ساکت اومده تو خیابون، دو تا روزنامه آتیش زده و برا خودش تند تند از روش میپره (زودی لعنتی خاموش میشد) و یک صداهایی هم گهگاهی ازش تولید میشه که تو سکوت کوچه زنگ میزنه. شما بودین چی با خودتون فکر میکردین؟ قطعن هم دختره پاتیل ِ پاتیله، هم دیوانه. شاید برا همین کسی زنگ نزد به پلیس، شایدم تا اومدن تصمیم بگیرن که زنگ بزنن آتیش روزنامه ای من تموم شده بود و برگشته بودم تو اتاقم و کز کرده بودم کنج پنجره تا مدتی. بعدم پا شدم برا خودم دو شات ویسکی ریختم. نیت. سر کشیدم و برگشتم سر جام. تا مدتها تو همون نقطه فریز بودم...

امسال چهارشنبه سوری مجللی بود در مقایسه با اونچه سالهای اول اینجا داشتم. با کلی دوست و آشنا. دو تا صندلی هم سوزوندیم و آتیشمون سه ساعتی گرگر زد و ما کنارش نوشیدیم و خندیدیم و پریدیم. وقتی مرد همسایه ی میزبان، نصفه شب از دیوار کوتاه حیاط، ما رو با نگاه پرسشگرش برا مدتی ساکت تماشا کرد و بچه ها بدون اینکه نیگاش کنن، کلی براش جوک ساختن و خندیدن، یک جایی توی من داشت مراسم چهارشنبه سوری چند سال پیشم رو مو بمو با روزنامه اجرا میکرد...

پ.ن.1. سرخی تو از من، زردیهای من مال تو اما نه! همه ش تو آتیش بسوزه لطفن...

پ.ن.2. بهار برای من با چهارشنبه سوری آغاز میشود. از امروز بهار رسمی اعلان میشود


* کتاب اورهان پاموک The Museum of Innocence

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر