با کمر درد الان نشستم اینجا. ده دقیقه به چهار صبحه. بوی کتلت هنوز توی خونه پیچیده. قرار نبود اینقدر شب شلوغی باشه ولی شد. ساعتای پنج بعدازظهر از خونه زده بودم بیرون. هوا خوب بود و پیاده راهی موزه ی ویکتوریا و آلبرت شدم. برای نوروز برنامه گذاشته بودند. لباس قرمز محلی یه رو تنم کرده بودم و یه چیز دستار مانندی هم به سرم بسته بودم و همچین به چشم اومدم انگاری تو اون لباس. اینو از اونجا میگم که حتی 5-6 نفر اومدن جلو و بهم گفتن که خیلی قشنگ پوشیدم. حتی یکی هم ازم شماره و ایمیل گرفت که بعدن ازم بپرسه که لباسو از کجا خریدم!! خیلی بی مقدمه و اتفاقی "ف" و "ف" رو دیدم. اونا برای یکی از فیلمها اومده بودند، برای "راننده تاکسی در تهران". بهشون گفتم من نمیام و همین پایین برا خودم میچرخم. بعدش بیاین ببینمتون.
خیلی ممنون
خواهش میکنم
نه عزیزم شما بفرمایید
نه خواهش میکنم
جسارت نمیکنم
تمنا میکنم
چه خانم زیبایی
نخیر از ایران خریدم
مرسی
آمریکا که بودم اینجور بود
ای وای عزیزم دیر شد
عزیزم شما چی میل داری؟
کوچیک شمام
بنده نوازی فرمودید
بله بله!
و...
9 اومدن و رفتیم کافه نشستیم. دم در که از موزه میرفتیم بیرون، یکی یکهو از پشت بغلم کرد. علی بود. گفت بعد از اینکه دوستاتو دیدی زنگ بزن. 10 و نیم از کافه اومدیم بیرون. زنگ زدم. حوصله ش سر رفته بود. رفته بود یه جایی برا خودش آبجو خوری. گفتم بیا خونه یه چای با هم بنوشیم. گفت نه دیگه دیر کردی. دلخور بود؟ پیاده دوباره تو خیابونا راه افتادم. نصف شب رسیدم خونه. مواد کتلت رو از قبل آماده کرده بودم. وا ستادم پای گاز و چشم دوختم به جلز و زولز سیب زمینی و گوشت. هیچ چیزی توی سرم نبود. خالی خالی. فقط صدای جلز و ولز بود که توی فضای خالی مغزم و خانه می پیچید...
الان با کمر درد از اونهمه سرپا واستادن، نشستم اینجا، با صدای تق و تق صفحه کلید در فضای خالی خانه ای که بوی کتلت میدهد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر