ای کاش عشق را مجال بیشتری می بود...


داخلی- نیمه تاریک- نور کم سوی لامپی زرد از خلال شیشه های رنگی- حوالی دو صبح
ما؟ روی زمین- وسط هال- هرکی در زاویه ای
بساط؟ کباب جگر و دنبه- عرق- زیرسیگاری- پفک- ماست و بورانی- کتلت شامی- نان روی سفره- دلستر– بشقاب- آبجوی فرح ساز- دوجور فندک 
موسیقی: نیما و گیتارش- زوزه ی مرد
بعد: گریه در بغل- رقص در بغل- زمین خوردن در محل
آخر: کفش هایم کو؟!

"تهران انار ندارد"


در این شهر حس زیبایی ندارم... نگاه تحسینِ مردمان این شهر، پشت سرم، پی نازکی های تن و گامهای سبک و موزونم نیست. نگاه هست، بسیار هم هست، اما تشنه ست. حریص ست. بیمار است...
 در این شهر زیبایی ام مجال ندارد. زنانگی ام خودش را نمی یابد، بخودش نمی بالد. شانه هایش را با غرور بالا نمیگیرد، به اجبارِ قانونهای پررنگ ِ نانوشته ای، پنهان میکند خودش را...
عشوه دارد، ناز دارد، خوش اندام هست، خوشگل هست، اما زیبا نیست...
در این شهر حس زن بودن و بالیدن ندارم...
این شهر، روسپی ام میخواند و بدکاره ام میخواهد...
اینجا شهری ست که کتمان میکند...
تهران بیوفاست... باور کن... نمیشود زنی را بر سر یکی از خیابانهایش بگذاری و فردا او را بیابی...

من به آنهایی که بهتر از من دوست میدارند غبطه میخورم...


برگشته‌ ام خانه. موهایم را شانه زده‌ام. لباس خواب به تن کرده‌ام و منتظرم خوابم ببرد. امشب میهمانی رونمایی بود. کتابم چاپ شد، بالاخره. مدت‌ها بود منتظر فرارسیدن چنین شبی بودم. حالا آن شب فرا رسیده، تمام شده و منتظرم خوابم ببرد. سرخورده‌ام؟ نمی‌دانم. انتظار داشتم منتقد دیلی تلگراف برایم هورا بکشد؟ نمی‌دانم. تنها این را می‌دانم که اتفاق‌ها در ذهن من پررنگ‌تر و شفاف‌تر و هیجان‌انگیزترند. در زندگی واقعی اما همه‌چیز دو پرده مات‌ تر است، معمولی‌تر. اتفاق، می‌افتد و تو با خودت فکر می‌کنی ارزش این‌همه تب و انتظار را داشته؟ انتشار نخستین رمان، سفر، جدایی، بازسازی خانه‌ی چوبی کنار دریا، ملاقات‌های پی‌درپی با ریچارد، همه‌شان معمولی‌تر از آن بود که در ذهنم ساخته بودم. در این زمانه دیگر از اتفاق‌های بزرگ خبری نیست. به‌یادماندنی‌ترین خاطراتم در لحظات بی‌خبری و بی‌انتظاری اتفاق افتاده است. باید از خارق‌العاده کردن چیزها و آدم‌ها در ذهنم دست بردارم. شاید راز مهم 
...زندگی همین باشد. زندگی کردن در لحظه، پذیرفتن رویدادها همان‌طور که هستند، و منتظر هیچ واقعه‌ی بزرگی نماندن

(خاطرات سیلویا پلات - سیلویا پلات - ترجمه: مهسا ملک مرزبان)

چشمانت از آن خود کرده ست، مساحت شب را...*


توی تِرَک "حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو دیوانه شو"ی شجریانها، خط ششم و هفتم، آنجا که پسر اوجِ "باید که جمله جان شوی" اش را قبلن آمده، قبل از نهیبِ پدر از تهِ دوردستی که "اندیشه ات جایی رود، وانگه تو را آنجا کشد"، درست آنجا که "چون جان تو شد در هوا" حین ناله ی "فانی شو و چون عاشقان، افسانه شو، افسانه شو"، آری همانجایش، انگار که ته غار تاریک و تنهایی باشم و کلهر (با اینکه توی تصویرم نیستش) این زخمه اش را بر رگ وپی ِ دلم هی بکشد و هی لعنتی بکشد و هی بکشد و این صدا با آن طنین و زنگش هی بپیچد توی آن غار... سه روز است این صدا توی سرم است. راه میروم صدای کمانچه در غار، می نشینم صدای کمانچه در غار،  حتی توی خواب هم، صدای کمانچه در غار، از خواب می پرم، صدای کمانچه در غار... یادم نمی آید آخرین بار کی بود که اینهمه ملتهب و بیتاب بوده ام و نگاه دوختن به تو تا این حدهای کمانچه ای اش، دردناک و جانکاه...

بخودم میگویم آدمی ست دیگر... گاهی نمیداند از کجا سر درآورده... حکایت من هم همین است. آدمی که بخیال خودش با همه ی بیحواسی اش، حواسش به آن رگ نازک و بیرنگ اما حیاتی ِ زندگی بود، یکهو خود را چنان غرق در عمقی یافت که وقتی بالا آمد تا نفسی تازه کند و نگاهی هم بخودش، ندانست از کجاها سر درآورده...

گیجی میزنم و دست و پای بیهوده ای وقتی در دوردستهایم نمیبینمت...


این خیل برجامانده از شب... از من...


انگار تو هوای خونه ی ما این دفعه اشک آور زده باشن... شبها تا صبح کنار تخت، اتاق خالی، بقیه خواب... چشمها سوزان و خیس...

این چند روزه ی تهران را در تب و لرز و هذیان گذرانده ام... همش انگار جایی ام که من نیستم... یکی دیگه داره منو زندگی میکنه و رو پاهام راه میره...

و میل بی سابقه ای که اینبار به وادادن دارم... به تسلیم شدن... غریب و بی سابقه...
...
...
...

داماد باد را به گلستان برم، گل را عروس باد بهاران کنم...

ایستادم کنار خیابون. نگاهی به مرد با تمام خنزرپنزرش کردم. پرسید: کدوم رو میخوای خانوم؟ گفتم هیچکدوم رو دوست نمیدارم! قبل از اینکه از این حرفم ناراحت بشه ادامه دادم: اگه طرحشو خودم بدم برام درستش میکنی؟ یه کم فکر کرد ولی گفت باشه. دوتامون نشستیم رو زمین کنار بساطش. دستمو بردم تو ظرف بزرگ سنگها و سیمها و نگین هاش. طرحشو براش توضیح دادم و سنگها و 
...رنگها رو انتخاب کردم. جوری که دوست میدارم. الان یه سرویس انگشتری و آویز و دستبند و گوشواره ی سبز خوشرنگ دارم

...امروز عروس این شهرم و دلم سرویس جواهر هدیه خواسته بود...
...و هوا چه پاک و بهاری بود بعد از آن رعد و طوفان...
...و دستمال خون و دردی که در بالکن خانه مان سوخت...

پ.ن. کوچه محمدیان فخر- پلاک 4- طبقه ی آخر

در شهر

- یه چیزی راست و حسینی بگم؟!

- بفرمایید

- من خیلی از اندام و تریپت خوشم اومده. اصلنم قصد اذیت ندارم. میتونیم با هم دوست باشیم؟

- خیر

- چرا آخه؟

- خب راست و حسینی منم از هیکل و تریپ شما خوشم نیومده!

مثل سوسک دمپایی خورده، هی میفتم اینور خونه، هی اونور خونه...

آب به آب شده ام...

تو را؟ هوا به هوا کرده ام...

سه و نیم صبح بود که رسیدم. میدونستم که اینبار از اون دفعه هایی یه که کمتر دست میده. نگاهم برای لحظاتی جمعیت رو کاوید. خیالم راحت شد وقتی نگاهت رو وسط خیل مردمان نیافتم. خیل جمعیت مشتاقی که برای استقبال آمده بودند. من تنها آدمی بودم که تنها میرفتم...

دوست میدارم تنها بیایم. تنها بروم. عاشق اینم که به مرد کناریم که کمک میکند ساکم را روی چرخ بگذارم، لبخند بزنم، بدون اینکه چشمم پی چشمان منتظر پشت شیشه باشد. در برابر نگاه متعجب مردمانی که به استقبال عزیزانشان آمده اند و فکر میکنند مگر این دختر کس و کاری ندارد، از آنطرف شیشه به اینطرف بیایم و بروم طرف تاکسی ها. بابا برای کاری تهران نبود. این شده بود که تونسته بودم مامان رو راضی کنم که خودم بروم و این را سخت دوست میداشتم. - فقط شمایی خانوم؟ - بله.

عاشق اینم که کسی دور و برم نباشد وقتی وارد شهر میشوم. سکوت باشد. عزیزم خوش آمدی ها و بوس و بغل ها باشد برای بعد. سحرگاهان تهران باشد و اتوبان خالی باشد و نگاه من. اولین نگاه و بوسه مان به هم کامل باشد. در شتاب نباشد. آرام آرام لحظه هایش را مزمزه کنم تا مستی اش نرم نرم در رگهایم جاری شود و بجانم بنشیند...

به آقای راننده میگم تا ونک هم براند. با تعجب از توی آینه نگام میکنه و میپرسه چرا؟ میگم همینجوری. الکی دور بزن. میگوید دلت تنگ شده است ها! - شده است... با پرداخت 5 هزار تومان اضافه راضی میشود. میبردم تا ونک. دو چرخ دور میدان میزند و میپرسد برسانمتان حالا؟ میگویم آری. حیف که ساک دارم وگرنه پیاده میشدم و پیاده میرفتم...
و آسمان سرخی شفق دارد در دوردستها... در پس کوههایی که اینبار رُخشان درخشان پیداست...
و آغوش مادری که تمام شب را نخفته ست تا برسی...
خیال، زنی‌ست
حقیقت
در موهای بافته‌اش می‌خوابد
...

(آدونیس - ترجمه ی محسن آزرم)

بیا بیا که نگارت شوم، بیا...

رفتم بیرون کلی قدم زدم و آواز خوندم و خرید درمانی کردم

الان یه شلوار کتون کِرِم رنگ دارم با یه دامن لی

اومدم خونه رو سابیدم

همه جا برق میزنه

یه دوش طولانی گرفتم

الان لپام برق میزنن

مواد پَستای معروفمم آماده ست

شراب سفید هم کنارش

پا بندازیم امشب رو پا

پستا مزمزه کنیم با شراب سفید و موسیقی و شمع هم حتمن

خدا رو چی دیدی، شاید حتی قلیونم چوقیدیم

عاشق این شبای بعد ِ تحویل مشقامم...

!done

میرم بخوابم
...

سیزده بدر



کِنت- پارک تِستن بریج