سه و نیم صبح بود که رسیدم. میدونستم که اینبار از اون دفعه هایی یه که کمتر دست میده. نگاهم برای لحظاتی جمعیت رو کاوید. خیالم راحت شد وقتی نگاهت رو وسط خیل مردمان نیافتم. خیل جمعیت مشتاقی که برای استقبال آمده بودند. من تنها آدمی بودم که تنها میرفتم...

دوست میدارم تنها بیایم. تنها بروم. عاشق اینم که به مرد کناریم که کمک میکند ساکم را روی چرخ بگذارم، لبخند بزنم، بدون اینکه چشمم پی چشمان منتظر پشت شیشه باشد. در برابر نگاه متعجب مردمانی که به استقبال عزیزانشان آمده اند و فکر میکنند مگر این دختر کس و کاری ندارد، از آنطرف شیشه به اینطرف بیایم و بروم طرف تاکسی ها. بابا برای کاری تهران نبود. این شده بود که تونسته بودم مامان رو راضی کنم که خودم بروم و این را سخت دوست میداشتم. - فقط شمایی خانوم؟ - بله.

عاشق اینم که کسی دور و برم نباشد وقتی وارد شهر میشوم. سکوت باشد. عزیزم خوش آمدی ها و بوس و بغل ها باشد برای بعد. سحرگاهان تهران باشد و اتوبان خالی باشد و نگاه من. اولین نگاه و بوسه مان به هم کامل باشد. در شتاب نباشد. آرام آرام لحظه هایش را مزمزه کنم تا مستی اش نرم نرم در رگهایم جاری شود و بجانم بنشیند...

به آقای راننده میگم تا ونک هم براند. با تعجب از توی آینه نگام میکنه و میپرسه چرا؟ میگم همینجوری. الکی دور بزن. میگوید دلت تنگ شده است ها! - شده است... با پرداخت 5 هزار تومان اضافه راضی میشود. میبردم تا ونک. دو چرخ دور میدان میزند و میپرسد برسانمتان حالا؟ میگویم آری. حیف که ساک دارم وگرنه پیاده میشدم و پیاده میرفتم...
و آسمان سرخی شفق دارد در دوردستها... در پس کوههایی که اینبار رُخشان درخشان پیداست...
و آغوش مادری که تمام شب را نخفته ست تا برسی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر