توی تِرَک "حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو دیوانه شو"ی شجریانها، خط ششم و هفتم، آنجا که پسر اوجِ "باید که جمله جان شوی" اش
را قبلن آمده، قبل از نهیبِ پدر از تهِ دوردستی که "اندیشه ات جایی رود،
وانگه تو را آنجا کشد"، درست آنجا که "چون جان تو شد در هوا" حین
ناله ی "فانی شو و چون عاشقان، افسانه شو، افسانه شو"، آری همانجایش، انگار
که ته غار تاریک و تنهایی باشم و کلهر (با اینکه توی تصویرم نیستش) این زخمه اش را
بر رگ وپی ِ دلم هی بکشد و هی لعنتی بکشد و هی بکشد و این صدا با آن طنین و زنگش هی بپیچد
توی آن غار... سه روز است این صدا توی سرم است. راه میروم صدای کمانچه در غار، می
نشینم صدای کمانچه در غار، حتی توی خواب
هم، صدای کمانچه در غار، از خواب می پرم، صدای کمانچه در غار... یادم نمی آید آخرین
بار کی بود که اینهمه ملتهب و بیتاب بوده ام و نگاه دوختن به تو تا این حدهای
کمانچه ای اش، دردناک و جانکاه...
بخودم میگویم آدمی ست دیگر... گاهی نمیداند از کجا سر
درآورده... حکایت من هم همین است. آدمی که بخیال خودش با همه ی بیحواسی اش، حواسش به آن رگ نازک و بیرنگ اما حیاتی ِ زندگی بود،
یکهو خود را چنان غرق در عمقی یافت که وقتی بالا آمد تا نفسی تازه کند و نگاهی هم
بخودش، ندانست از کجاها سر درآورده...
گیجی میزنم و دست و پای بیهوده ای وقتی در دوردستهایم
نمیبینمت...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر