برگشته ام خانه. موهایم را شانه زدهام. لباس خواب به تن کردهام و منتظرم خوابم ببرد. امشب میهمانی رونمایی بود. کتابم چاپ شد، بالاخره. مدتها بود منتظر فرارسیدن چنین شبی بودم. حالا آن شب فرا رسیده، تمام شده و منتظرم خوابم ببرد. سرخوردهام؟ نمیدانم. انتظار داشتم منتقد دیلی تلگراف برایم هورا بکشد؟ نمیدانم. تنها این را میدانم که اتفاقها در ذهن من پررنگتر و شفافتر و هیجانانگیزترند. در زندگی واقعی اما همهچیز دو پرده مات تر است، معمولیتر. اتفاق، میافتد و تو با خودت فکر میکنی ارزش اینهمه تب و انتظار را داشته؟ انتشار نخستین رمان، سفر، جدایی، بازسازی خانهی چوبی کنار دریا، ملاقاتهای پیدرپی با ریچارد، همهشان معمولیتر از آن بود که در ذهنم ساخته بودم. در این زمانه دیگر از اتفاقهای بزرگ خبری نیست. بهیادماندنیترین خاطراتم در لحظات بیخبری و بیانتظاری اتفاق افتاده است. باید از خارقالعاده کردن چیزها و آدمها در ذهنم دست بردارم. شاید راز مهم
...زندگی همین باشد. زندگی کردن در لحظه، پذیرفتن رویدادها همانطور که هستند، و منتظر هیچ واقعهی بزرگی نماندن
(خاطرات سیلویا پلات - سیلویا پلات - ترجمه: مهسا ملک مرزبان)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر