در این شهر حس زیبایی ندارم... نگاه تحسینِ مردمان این شهر، پشت
سرم، پی نازکی های تن و گامهای سبک و موزونم نیست. نگاه هست، بسیار هم هست، اما
تشنه ست. حریص ست. بیمار است...
در این شهر زیبایی ام مجال ندارد. زنانگی ام خودش را نمی یابد، بخودش نمی بالد. شانه هایش را با غرور بالا نمیگیرد، به اجبارِ قانونهای پررنگ ِ
نانوشته ای، پنهان میکند خودش را...
عشوه دارد، ناز دارد، خوش اندام هست، خوشگل هست، اما زیبا
نیست...
در این شهر حس زن
بودن و بالیدن ندارم...
این شهر، روسپی ام میخواند و بدکاره ام میخواهد...
اینجا شهری ست که کتمان میکند...
تهران بیوفاست... باور کن... نمیشود زنی را بر سر یکی از خیابانهایش بگذاری
و فردا او را بیابی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر