دست و پای بیهوده ای میزنم
...
 و قسمت تلختر و دردآورتر قضیه این ست که میدانم که دارم دست و پای بس بیهوده ای میزنم، که به ساحلم که نمی رساند هیچ، که خسته ترم میکند، که مدام فروتر میروم
...
...اما میشود دست و پا هم نزد؟
من بیشتر آدم ِ بادی به هر جهتی ام تا آدم برنامه ریزی. بعد ِ اینهمه سال زندگی در کنار مردمان منظم و برنامه چین/ریز از هفته ها و گاهن از ماهها قبل، آدم نشده ام (تا حدی شده ام البته! ولی تا همون "حدی"!). انگاری من هیچ کار و زندگی از خودم ندارم و کسی از یک جایی پیشنهادی بدهد، من؟ احتمال زیاد میام. ملت؟ امممم! باید "دایری"مو چک کنم ببینم برنامه م چجوره! پووووف! البته بخش زیادیش بخاطر طرز زندگی دانشجویی یه. بخشی ش بخاطر مدل زندگی کردن منه که همیشه کوله م دم در آماده ست. بخش دیگرش هم چون کلن آدم سبک وزنی ام! وقتمم خب خودم میچینم. در همین راستاست که چون از امروز تا یک هفته ی آینده برنامه م مشخص و از پیش تعیین شده هست، همچین در یک منگی خوشایندی بسر میبرم و یکجورهایی شلوغمه انگاری. برنامه ی چند روز آینده ام به شرح زیر می باشد:
امروز: حتمن باید برم کفش ورزشی و بادگیر و کرم ضدآفتاب بخرم وگرنه وقت نمیکنم
فردا شب: مهمونی
پس فردا شب: تئاتری هست از شکسپیر که به فارسی اجرا خواهد شد. اجراهای به زبانهای دیگرش را میشنوم که خیلی خوب بوده.  میرم ببینم این گروه افغانی چه میکند. البته کتمان نمیکنم که دلم خواسته بود که جلوی "اجرای فارسی"، نبشته باشند، "گروه از ایران"! (هیچ ربطی هم به نژادپرستی ندارد). بلیت از قبل خریده ام. تئاتر در گلوب خواهد بود
جمعه شب: تور میدم تا دیروقت
شنبه 5 صبح! ( این 5 صبحش بخش بشدت نچسب برنامه ست): راهی ِ لیک دیستریکت هستم با دوستان 
سه شنبه: نمیدونم چه ساعتی، ولی برمیگردم لندن

!پ.ن. کمی هم مشق بنویسم وسط این برنامه هام خدا رو قهر نمی آد

میدانی گلم؟
ستیز نابرابر و بی انصافی  ست این جنگ بین آنلاین ِ مجاز و رنج واقعی در رگ و پی ِ تن... 

و لذت زمین...


یک دور بزرگ دویدم
نفس زنان قلپ قلپ آب نوشیدم، همچین که از کنار لبم به گردن و سینه م هم شره کرد
با همون شورت و تیشرت ِ خیس و کفش طاقباز شدم تو سبزه ها، رها
با تک و توک ابرهای پنبه ای آسمون جزیره از لابلای شاخه های بلند درختها کلی با انگشتم تو هوا نقاشی کشیدم
چشمام سنگین شد، تنم خنکای زمین را بخود می کشید
دستتو کشیدم گذاشتم زیر سرم
و تا هزار سال بود اینطور با طبیعت نخوابیده بودم
بیدار که میشدم، آفتاب هم با من بخانه میرفت...

چشم اندازی از درون

هه!... از یک زاویه و یک جنبه ی کاملن خاص، به این نتیجه رسیده ام که من از شمار آن زنان و مردانی ام که نسلشان همیشه در حال انقراض بوده، همیشه کم بوده اند، اما هیچوقت هم کامل منقرض نشده و هماره هم بوده اند، که حاشیه های کجی بوده اند بر متن های خوانا و همیشگی ِ دورانشان!... و آن زاویه هم  این ست: من از قماش آن آدمهام که داشتن و بودن در رابطه های بی نام را بسیار دوست میدارم ... یک رابطه هایی هست که نام ندارند، رابطه هایی که وقتی میخواهی سر ِ دیگر ِ آن رابطه را معرفی کنی، مجبور به مکثی، تاملی میکنی تا واژه ی بهتری بیابی که حداقل نزدیکتر به آن رابطه باشد. ملغمه ی بی نامی از رابطه که فقط در چارچوب خودش تعریف میشود، توضیح دادنش بیفایده و عبث ست، بس که تعریف برنمی دارد، برنمی تابد... میدانی؟ روابط تعریف نشده هراس آورند، در روابط معمول (فرزند- خواهر/برادر - همسر – دوست پسر/دختر- دوست – دوست صمیمی و...) نبودن ترسناک ست. معمول نبودن در کل ترسناک ست. مردمان خیزهای بلند برمیدارند و شتاب میکنند تا معمولی باشند، که خود و دیگران را نترسانند، که در ردیف خوبها باشند: امنیت و تایید شدگی در جمع... من اما از تبار آن قماشم که روابط نامعمول و بی نام را می ستایند، درگیرش می شوند و نه تنها عجله ای برای شناسنامه کردن آن رابطه ندارند، که یک جورهای بیمارگونه ای بر این روابط نامعمولشان پافشاری هم می کنند. انگار که همین رابطه هاست که روحشان را تازه میکند و جانشان را امیدی –ولو واهی- می بخشد تا پیشتر روند...

بگو بگو که چه کارت کنم؟

:پیشنهاد خواجه

روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر پیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر
صوف برکش ز سر و باده صافی درکش سیم درباز و به زر سیمبری در بر گیر
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر
رفته گیر از برم وز آتش و آب دل و چشم گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر

:پیشنهاد من
...بگذار و بگذر

هوا بس ناجوانمردانه خوب است...









London- Hyde Park

من این ستاره ها را برای تو پشت شب جمع می کنم...


 و براستی که چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی...

ناقوس کلیسا دقایقی پیش 5 بار نواخت...
من و روز توی تخت، به هم گلاویز...

یه مسلمونی هم پیدا نمیشه منو به سینه ی امنی ببره و دو ساعتی خوابم کنه...
لندن دیگر سارا ندارد
...
شاهی اما یک سارای صفر کیلومتر تازه نفس دارد
...

از اینروزها که می گذرند...


  همچنان این سوال ِ فاندامنتال (بنیادی؟!) برام هست که چرا ما از ادبیات خوشمون میاد؟ واسه چی رمان مینویسیم و من چرا از رمان خوندن اینقدر لذت میبرم. نمفهمم، ولی خود خدا هم باس بره پیش داستایفسکی لنگ بندازه مثلن. شعر هنوز مقوله ش کمی فرق میکنه. آوا و لحن ِ شعر و چینش کلمات و موسیقی ش، سوای تصویرش حتی میتونه آدم رو جذب کنه. ولی چرا رمان؟ نمیدونم. ولی قطعن یک جایی از بودنمون رو قلقلک میده که خیلی از جنس بودنه! شاید برا اینه که در یک فضای فانتزی اون خود ِ ما رو که دوست داشتیم باشیم رو تصویر میکنه؟ یا اینقدر درونیاتی رو که تجربه ش میکنیم یا تو فکرمون هست رو خوشکل ورمیداره میذاره جلو چشممون؟ همذات پنداری میکنیم با کارکترها؟ نمیدونم. یادت هست کارکترهای داستانهای ریموند کارور؟ آدمهایی که رنج بی پایانی میکشند، بی اینکه بدونند چی رنجشون میده، به در و دیوار چنگ میزنند تا شاید از این رنج بکاهند اما نمیشه. آدمهایی که به خود آگاهند و دردشون رو میفهمند اما از بیانش عاجزند، نمیتونند بگن چه شونه آخه، می فهمند که اشکالی جایی هست اما نمیدونند چیه یا نمیتونند بیانش کنند. در این شخصیتها، الکل نقش پررنگی بازی میکنه. آدمهایی که مدام می نوشند. مستی، فانتزی ِ دنیای این کارکترهاست، اما التیام بخش اصلن نیست. کارکترها دنبال مدلهای مختلف کاری و عشقی میرن و از تجربه های تازه استقبال میکنند بلکه  دردشون کمتر بشه، اما هیچ کم نمیشه...

من؟ خدا میدونه کارکتر ِ کدوم قصه ام...

المپیک لندن کلیک خورد


 مشعل المپیک همین الان ِ الان به بریتانیا رسید
(ساعت 13:30 به وقت گرینیچ)

پرنسس "ان" (نماینده ی خانواده ی سلطنتی)، دیوید بکهام، نیک کلگ و نماینده کامرون مشعل را در کورنوال (غربی ترین ساحل بریتانیا) تحویل گرفتند. از همین امروز8000 نفر در 70 روز این مشعل را در سراسر بریتانیا دست بدست خواهند کرد تا به استادیوم المپیک لندن برسد و آغاز بازیهای المپیک 2012 لندن را کلیک بزند.

من؟ بلیتم برای فینال کُشتی ایران ست!

د ِ نفرمایید آقا!


دنيا  ديدی  و هر چه  ديدی هيچ  است

و آن نيز که گفتی و شنيدی  هيچ  است

سـرتاسـر  آفـاق   دویـدی  هیـچ   است

...و آن نيز که در خانه خزيدی هيچ است



پ.ن. روز بزرگداشت خیام و فلسفه ی شادخواری اش

"پ.ن. دوستت میدارم"، آرام نجواست در هوا... سر بطر شراب را باز کرده ام تا این شراب 8 ساله نفسی بکشد ...

میشینه جلوم میگه چه خونه و آرامش دلنشینی... من؟ دلم میخواد بگم: هر کس عذاب خودش رو بدوش میکشه، اما نمیگم، و لبخند میزنم. فکر کنم چشمهام درخشیدند وقتی این را توی خودم می گفتم. بنظرش اومد که چشمهام خیس شدند. گفت: چه خاطر نازکی! من؟ میگم: خاطرم اتفاقن خیلی ضخیم شده. لایه به لایه، اینقدر تصویر و صدا و "لحظه ها" لابه لاش مونده که گاه بُردن و کشیدنش برام بیش از توان شانه هام میشه... بخصوص اینبار...

نگاهم کرد... ادامه داد: درست نمیشی تو، نه؟


هیوَل گفت: "آره. دختر دلپذیریه... ولی، یک سگ، یک قناری یا یک جوجه اردک توی مزرعه هم میتونی بگی که دلپذیره. در زندگی، دوست من، مساله این نیست که با چند تا زن خوابیدی، چرا که این شماره، در حقیقت موفقیتی بسا بی اثر و بسیار خارج از توست. بلکه مساله، زیرو رو کردن و یافتن ِ آن ذوق درونی فرد است، چرا که در آن، قدر و اندازه ی شخص منعکس و بازتاب است. بیاد داشته باش دوست من که ماهیگیران ِ حرفه ای همیشه ماهیان کوچک را دوباره به آب می اندازند."

(عشقهای خنده دار- میلان کوندرا- ترجمه از خودم)

پ.ن. مایلم بدونم این کتاب به فارسی برگردانده شده؟


خدایا! مصصصبتو شکر!
می بینی که همه ی بودنم به مویی بنده
حالا هی شانه بزن...
مصصصصبتو شکر واقعن!...
...

My love for you was the most important thing in my life... for better I was... made me understand who I am...
Sometimes you have to do something unforgivable, just to be able to go on living...
...

(A Dangerous Method- David Croneberg- 2011)

بر مدار صفر هستی...



1

خوابهام بوی مرگ میدن اینروزا... جوری میخوابم که دلم نمیخواد بیدار شم...
2

فکر کردم برم دراز بکشم و فیلم ببینم. کار دیگه ای ازم برنمیاد. بعد فکر کردم: وودی آلن؟ اوه! نه! دلم کمدی بردار نیست اصلن اینروزها... بیشتر در فضاهای فیلم های کیشلوفسکی ام اینروزها... رنجوری و سنگینی ِ غیر قابل تحمل هستی...
3
میدونی، دلم میخواد کاش میتونستم یه جور دیگه بنویسمشون، کاش یه جور دیگه تمومشون کنم، دلم میخواد آخر سوته دلان برقا نره و داداش حبیب کارت عروسی دست ساز مجید آقا رو قبول کنه، دلم میخواد تومک ِ کیشلوفسکی رگشو نزده باشه و خانومه بیاد بالا پیشش دستاشو بگیره، دلم میخواد کیارستمی منو نکُشه از بس ندونم مَرده تو طعم گیلاس مُرد بالاخره یا نه، دلم میخواد فرهادی منو بخودم نذاره ولم نکنه تو این گیجی که حالا حال و روز این خونواده چی میشه، دلم میخواد تینار دستاش و نگاش این شکلی نباشه، دلم میخواد اینقدر خدای این دنیا یک وودی آلن دیوانه ی مسخره ی دلقک نباشه، دلم میخواد دوست ِ ماتیلدا همون اول قصه بهش بگه که گردنبنده بدلی بود، دلم میخواد برم سر کوچه یه پاکت سیگار بگیرم و برای شوهر و بچه م هم نون قندی، دلم میخواد هی توی این ایستگاهها و خیابونا آدما برا پول درآوردن ساز نزنن، دلم میخواد خودم ولی راه بیفتم و توی محله ها آکاردئون بزنم فقط برای دل شما، دلم میخواد صفورا دیگه اینقده سرفه نکنه، دلم میخواد موزه های بیگناهی فقط تو کتابا باشن، دلم میخواد هی با هر دلم میخواد که اینجا مینویسم دو قطره که حالا زیر گلوم یه قطره ی بزرگتر شدن رو جمع نکنم کف دستام، دلم میخواد 26 دیماه باشه و شاه بگه از ایران نمیرم که نمیرم، کجا برم؟ اینجا کاخمه، دلم میخواد ترزا توی بغل توماس بگه به به چه عطرت خوشبوئه نه که بگه بوی زن ِ دیگه و سکس میدی لااقل خودتو بشور، دلم میخواد این دل بی صاحاب من هی دوره نکنه خودشو امشب... اینقدر به در و دیوار نکوبه منو... هی شعر تو رو نخونه هی، از سر تا ته، از ته تا سر...
4

هشدار جدی: شالهای قرمز امضاداری که بوی سیگار و ادکلن میدن خانه براندازترین مخدرهایند، این همین امشب ثابت شد... حذر کنید و به خودتون نپیچید... اینو پشت هر بسته ای که از ایران میرسه بنویسید، شاید که تلنگری به حال و روز جوانان ِ بعد از ما باشد... از ما گفتن...
5
حالم خرابه؟ خب بابا خودم میدونم...

قهوه درخیابان! با تو...


تابلو: کارگران نمیدونن کجان اصلن!


چشمهام رو که باز کردم، تا لحظاتی موقعیت خودم رو تشخیص نمیدادم. آها! برگشتم به اتاقم پس!... عجیبه وقتی آدم در عرض چند ساعت کل مختصات جغرافیایی و قاره ای و آب و هوایی و رنگ و بوی محیط و همه ی آدمهاش عوض میشن... آفتاب، پشت پنجره بود و ردرد روی تن و پتوی من و سکوت خوبی توی فضا، و دیگر از داغی و شلوغی و هُرُم دیروز خبری هم نبود. همه چیز اینجا کشدارتر و آرامتره. آدم گیج میزنه تا چند روز، وقتی جسمت اومده اینور ولی مغزت هنوز ری-ست نکرده خودش رو. وقت میبره خب. هنوز مختصاتم رو پیدا نمیکنم.  
موبایل رو از کنار آباژور کنار تخت برداشتم ببینم ساعت چنده، 15:04 یعنی 16 ساعته که خوابم؟؟!!! آها! هنوز ساعتش ایران رو  نشون میده...
چه خسته بودم...
دست میکشم روی رد دستهات... روی تمام تنم... 

در این سرا کسی به در نمیزند...


رسیدم خونه... چمدون و کوله رو گذاشتم کف اتاق و خودمم نشستم کنار چمدون، نفله... هواگرفته و ابری... دل من بیشتر اما...
یه دل سیر گریه کردم...
میرم بعد از دو شبانه روز بیخوابی، در سکوت خانه بخوابم...
از پشت بغلم کن گلم...

واپسین تانگو در تهران...


1
نشستم کف آشپزخونه، برهنه... زانوهامو جمع کردم و چونه مو گذاشتم رو زانوهام... و اشک بود که بی مهابا رد سیاهی از روی گونه هام به زانوهام می کشید... تو؟ پشت در جامانده بودی، برهنه، در خلسه ...
- جان جان! گریه کردی؟...
2
داخلی- کافه کتاب- نشر ثالث- فاطمه معتمدآریا- یخ در بهشت...
 - چه ساکتی جان جان...
3
- کار خوبی نکردی تا این حدها در من تنیدی...
- کار خوبی نکردم...
4
هميشه از خداحافظی متنفرم. اما چاره ای نیست. مامان دلش نازکتر از این ست که این دوست نداشتنم را وقعی نهد. خودم را از اطراف خانه جمع کرده ام و چمدانم را بسته ام. میدانی گلم؟ تصویر یک چمدانِ بسته کنار ترازو، دم در، منظره ی غمگینی ست. حتی برای منی که رفتن را بلد شده ام. دیگر اینقدر من به این هروله ی آمدن و رفتن خو کرده ام که با جریانش می غلطم دیگر. رفتن مدتهاست با سرنوشت من بوده... اما چه کنم که دلم چه میخلد از رفتن زیر آسمانی که تو را ندارد... با تو همه چیز در من فرق میکند. با تو دنیای من چیزی دارد از جنس آن رد نازک و محو عاشقی، آهنگی دارد از جنس صدای ناب، طعمی دارد از مزه ی شور تن... بی تو اما زمین دیگر گرد نیست و بدور خود نمی چرخد، خط صاف و ممتدی ست بی حجم، بی عمق... خطی که مرا نگه نمی دارد و مهم هم نیست که به کجا میرسد و مرا کجا جا می گذارد...
5
 بی تو، موطن آدمی را در هیچ نقشه ای نشانه نیست...
 6
...

در شهر 2




پ.ن. نمایشگاه کتاب تهران

در شهر 1




پ.ن. خانه هنرمندان
جهان جاي فضله هامان نيست
مستراحي ديگر بايد ساخت
...

(علي اكبر ياغي تبار)

غربزدگی را اپیلاسیون کنیم!

اینجا خود ِ خود ایران ست! صدای مرا از تهران می شنوید!

رفته بودم اپیلاسیون. لباسم رو کندم و دراز کشیدم. –معمولی میخوای خانوم یا خارجی؟ - معمولی! نیمه های پای اول گفتم میشه خارجی بزنین؟ گفت گرونتره. گفتم اشکالی نداره. فقط کنجکاو بودم راستش.  یا ایتها البنات و النساء! از همین تریبون اعلان میکنم که این مومی که به اسم خارجی با قیمت دوبرابر قالبتان میکنند، همان موم خیلی معمولی ست که در همه جای دنیا استفاده میشود، هیچ مزیت و برتری بر این موم "معمولی" ندارد که هیچ، پاک کردن اضافه هایش از روی بدن سخت تر هم هست. همان معمولی را 
بچسبید!

توی انگلستان وقتی میروم برای اپیلاسیون، خانوم مربوطه با یونیفرم و خیلی رسمی (محیط کار محسوب میشود اینجا!) تو را به اتاقکی میبرد. در طول کارش بندرت حرف میزند (بیشتر من حرف میکشم تا او حرفی بزند)، خیلی حرفه ای کارش را با جدیت انجام میدهد و تمام میشود.

 امروز مرا اما داشته باشید:
- زهرا (که داره منو اپیلاسیون میکنه):  نمیدونم واللا! فک کردم برا شام سوپ بپزم و مرغ و خورش کرفس. بنظرت خوبه؟
- لیلا (از اتاقک بغلی، که دارد یکی دیگر را اپیل میکند): خوبه. من سبزی خوردن رو صبح برات میخرم. مهدی کی میادش؟
- زهرا: مهدی؟ شب قبلش. پنجشنبه شب میادش. خانوم! این برادر شوهرم خیلی آقاست (با منه این دفعه!). سی تا مهمون دارم جمعه 
برا ناهار.
 زهرا: فک کنم مرضیه از صبح بیادش. هم راش دوره هم میاد کمک من. البته من عادت دارم کارامو شب قبلش بکنم که راحت باشم 
- زهرا (رو به من): خوش به حالت! چه اندام کشیده و خوبی داری. رژیمی؟
- من: نه. رژیم نمیتونم بگیرم!
- زهرا: وا! چرا؟
- من: شیکمواَم آخه!
- زهرا: واقعن؟ خوش به سعادتت خانوم! من آب میخورم چاق میشم!
- فاطمه (از کابین اون یکی بغلی): زهرا تلفن برا توئه.
- زهرا: بده بیزحمت!
(گوشی از بالای کابین رد و بدل میشود. زهرا گوشی را با گردن و شانه اش نگهمیدارد و با کله ی یکوَری همینجور به اپیلاسیون بنده ادامه میدهد! صحبت سر دکتر زهرا و شوهرش و قضیه ی برنامه ی بارداری زهراست! این میان جواب کامنتهای لیلا و 
فاطمه را هم میدهد)
!!

همینجور لخت افتاده ام زیر دست این زنان که ناگهان پرده کنار میرود و خانوم گوشتالویی وارد میشود. شوکه میشوم! لختم خب! حالا درست است که اینجا همه لخت میشوند، ولی آخه در نزده و سرزده هم اینجوری کله شونو نمیندازن بیان تو که!
- زهرا: جان؟ چی میخوای؟
- زن وارده: خانوم ببخشیدا! (با منه!) من نیگا نمیکنم! (می خندد!). زهرا! پارچه هه کو؟
- زهرا: اونجاست
( زن میرود و چند لایه پارچه از گوشه ی کابین بر میدارد)
- زهرا: میخوای همینجا ببُرش؟
- زن وارده: نه. میبَرم تو آشپزخونه...

من؟ ته گلوم مزه ی شکلات تلخ گرفته!...

بیا یک کاری کنیم!


من فقط برای ایران اومدن شلوار میخرم. همیشه دامن میپوشم یا شورتک یا شلوارک. هوا سرد که باشه، جوراب شلواری ضخیمتر. شلوار دیگه بنظرم خیلی برای زن نیست. انگاری دامن کلن با بیولوژی و فیزیک تنم بسی سازگارترست. توی شلوار مخصوصن شلوار جین، احساس خفگی میکنم. اما چه کنم و برای که بگویم که در شهر من، زن دامن نمیتواند بپوشد و نمیپوشد. چه یاد گلشیری بخیر:

"آن‌وقت این‌ها فقط از ارز حرف می‌زنند که مثلاً شده دویست و چند. طوری هم می‌گویند که انگار می‌کنی اگر ده‌هزار تایی خریده بودند، حالا روی گنج قارون نشسته بودند. تف به این روزگار! صفت ندارند این مردم. نشده به جان خودت یکی‌شان یک روز بیاید که: ببین، چه پیراهنی خریده‌ام. دل من که هنوز هستش، می‌زند. می‌گویم: بکن دختر این روپوش را، بچرخ ببینم چین‌چین دامنت را، 
می‌گوید: من دامن نمی‌پوشم"- (انفجار بزرگ- هوشنگ گلشیری)

حالا اگه دامن بلند بپوشم و چین چین برم کافه آفتاب چی میشه؟ میگیرنم؟ همه چپ چپ نیگام میکنن؟
فکر کنم به امتحانش بیارزه!

و جاده همیشه تو را نمی برد... گاه هم برمی گردد و و تو را با خود میبرد...


.. آغشته....خستگی... خلسه...
دو شب گذشته لای دود و مه و مستی و خوشی یی خیالگونه سپری شد. این دو شب را انگار که از زندگی ام پرانتز گرفته باشند... دو شب و دو روز معلق بین خواب و بیداری... سبکی ِ گم ِ رها بین واقعیت و رویا...

...گیجم