واپسین تانگو در تهران...


1
نشستم کف آشپزخونه، برهنه... زانوهامو جمع کردم و چونه مو گذاشتم رو زانوهام... و اشک بود که بی مهابا رد سیاهی از روی گونه هام به زانوهام می کشید... تو؟ پشت در جامانده بودی، برهنه، در خلسه ...
- جان جان! گریه کردی؟...
2
داخلی- کافه کتاب- نشر ثالث- فاطمه معتمدآریا- یخ در بهشت...
 - چه ساکتی جان جان...
3
- کار خوبی نکردی تا این حدها در من تنیدی...
- کار خوبی نکردم...
4
هميشه از خداحافظی متنفرم. اما چاره ای نیست. مامان دلش نازکتر از این ست که این دوست نداشتنم را وقعی نهد. خودم را از اطراف خانه جمع کرده ام و چمدانم را بسته ام. میدانی گلم؟ تصویر یک چمدانِ بسته کنار ترازو، دم در، منظره ی غمگینی ست. حتی برای منی که رفتن را بلد شده ام. دیگر اینقدر من به این هروله ی آمدن و رفتن خو کرده ام که با جریانش می غلطم دیگر. رفتن مدتهاست با سرنوشت من بوده... اما چه کنم که دلم چه میخلد از رفتن زیر آسمانی که تو را ندارد... با تو همه چیز در من فرق میکند. با تو دنیای من چیزی دارد از جنس آن رد نازک و محو عاشقی، آهنگی دارد از جنس صدای ناب، طعمی دارد از مزه ی شور تن... بی تو اما زمین دیگر گرد نیست و بدور خود نمی چرخد، خط صاف و ممتدی ست بی حجم، بی عمق... خطی که مرا نگه نمی دارد و مهم هم نیست که به کجا میرسد و مرا کجا جا می گذارد...
5
 بی تو، موطن آدمی را در هیچ نقشه ای نشانه نیست...
 6
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر